DOCTORS OF GONGILL🥼part 75
باالخره خانم مین سر صحبت را باز کرد و گفت: یوبو! منتظر چی هستی؟ چرا نمیگی برای
چی اینجاییم؟
اقای مین چند بار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: وانمود کردن بسه هه سو!
چهره ی هه سو جدی شد و روی مبل تک نفره ی روبروی همسر سابقش نشست.
+ حق باتوعه. وانمود کردن بسه. پس چرا شروع نمکنی به حرف زدن؟ یونگی نمیاد.
+ از کجا انقد مطمئنی؟
هه سو که تازه متوجه شده بود چه گفته است، پوزخندی زد و گفت: خودت گفتی وانمود کردن
بسه.
چشم های اقای مین گرد شد. ماسک اکشیژنش را برداشت و داد زد: چه بالیی سرش اوردی؟!
هه سو دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما در های دولنگه ای اتاق باز شد و کسی که هیچکس
انتظار امدنش را نداشت، پا به داخل اتاق گذاشت.
هه سو جوری از روی صندلی اش بلند شد که انگار صندلی اش در حال اتیش گرفتن است!
جیم جی هم دست کمی از مادرش نداشت. چشم هایش گرد شده بود و فکر میکرد بخاطر
اضطرابش، دارد توهم میبیند.
یونگی یک پالتوی کرم رنگ بلند، با یک بافت یقه اسکی قهوه ای پوشیده بود و با کفشای
چرمش که روی زمین سرامیکی صدا میدادند، به پدرش نزدیک شد.
+ تو... تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونگی نگاه خسته اش را به جیم جی داد و گفت: انتظار نداشتی بیام نه؟ باید بدونی از اون ادما
نیستم که راحت بمیرم.
جیم جی خودش را جمع و جور کرد و جوری رفتار کرد که انگار چیز جدیدی ندیده است.
چشم های اقای مین تر شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. باورش نمیشد دارد پسرش را از
نزدیک میبیند. همیشه اورا از داخل عکس هایی که دزدکی میگرفت، میدید.
یونگی دست هایش را داخل جیب هایش فرو برد و گفت: هر کاری داری بهتره زود تر بگی.
فقط اومدم تا بعدا پشیمون نشم.
اقای مین دهانش را باز کرد و به سختی گفت: ازت...ممنونم.
+ فقط حرفتو بزن.
اقای مین چند لحظه چشمانش را بست و چند قطره اشک ریخت.
+ همه میدونید که من دارم به خاطر سرطان لوزالمعده میمیرم. میخواستم امروز در حضور
وکیل خانوادگیمون و منشیم، اخرین اموالم رو بین خانواده ام تقسیم کنم.
با این که یونگی به هیچ وجه از سرطان پدرش خبر نداشت، اصال تعجب نکرد. در حقیقت...
برایش چندان اهمیت نداشت.
اقای مین سرفه ای کرد و ادامه داد: من مین هیون! تمام اموالم رو به پسر دومم مین یونگی
انقال میدم!
چشم های هه سو و جیم جی تا اخرین حد گرد شد. تا به حال انقدر تعجب نکرده بودند. حتی
وقتی فهمیدند یونگی در بیمارستان خودشان مشغول کار شده است، انقدر وحشت نکرده بودند.
+ مین!
+ آبوجی!
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: نه!
حاال همه با تعجب به یونگی خیره شده بودند......
چی اینجاییم؟
اقای مین چند بار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: وانمود کردن بسه هه سو!
چهره ی هه سو جدی شد و روی مبل تک نفره ی روبروی همسر سابقش نشست.
+ حق باتوعه. وانمود کردن بسه. پس چرا شروع نمکنی به حرف زدن؟ یونگی نمیاد.
+ از کجا انقد مطمئنی؟
هه سو که تازه متوجه شده بود چه گفته است، پوزخندی زد و گفت: خودت گفتی وانمود کردن
بسه.
چشم های اقای مین گرد شد. ماسک اکشیژنش را برداشت و داد زد: چه بالیی سرش اوردی؟!
هه سو دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما در های دولنگه ای اتاق باز شد و کسی که هیچکس
انتظار امدنش را نداشت، پا به داخل اتاق گذاشت.
هه سو جوری از روی صندلی اش بلند شد که انگار صندلی اش در حال اتیش گرفتن است!
جیم جی هم دست کمی از مادرش نداشت. چشم هایش گرد شده بود و فکر میکرد بخاطر
اضطرابش، دارد توهم میبیند.
یونگی یک پالتوی کرم رنگ بلند، با یک بافت یقه اسکی قهوه ای پوشیده بود و با کفشای
چرمش که روی زمین سرامیکی صدا میدادند، به پدرش نزدیک شد.
+ تو... تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونگی نگاه خسته اش را به جیم جی داد و گفت: انتظار نداشتی بیام نه؟ باید بدونی از اون ادما
نیستم که راحت بمیرم.
جیم جی خودش را جمع و جور کرد و جوری رفتار کرد که انگار چیز جدیدی ندیده است.
چشم های اقای مین تر شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. باورش نمیشد دارد پسرش را از
نزدیک میبیند. همیشه اورا از داخل عکس هایی که دزدکی میگرفت، میدید.
یونگی دست هایش را داخل جیب هایش فرو برد و گفت: هر کاری داری بهتره زود تر بگی.
فقط اومدم تا بعدا پشیمون نشم.
اقای مین دهانش را باز کرد و به سختی گفت: ازت...ممنونم.
+ فقط حرفتو بزن.
اقای مین چند لحظه چشمانش را بست و چند قطره اشک ریخت.
+ همه میدونید که من دارم به خاطر سرطان لوزالمعده میمیرم. میخواستم امروز در حضور
وکیل خانوادگیمون و منشیم، اخرین اموالم رو بین خانواده ام تقسیم کنم.
با این که یونگی به هیچ وجه از سرطان پدرش خبر نداشت، اصال تعجب نکرد. در حقیقت...
برایش چندان اهمیت نداشت.
اقای مین سرفه ای کرد و ادامه داد: من مین هیون! تمام اموالم رو به پسر دومم مین یونگی
انقال میدم!
چشم های هه سو و جیم جی تا اخرین حد گرد شد. تا به حال انقدر تعجب نکرده بودند. حتی
وقتی فهمیدند یونگی در بیمارستان خودشان مشغول کار شده است، انقدر وحشت نکرده بودند.
+ مین!
+ آبوجی!
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: نه!
حاال همه با تعجب به یونگی خیره شده بودند......
۲۴.۴k
۰۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.