زندگی مخفی پارت ۷۷
#زندگی_مخفی
پارت ۷۷
دال:اینطوری صدام (اینجا رو با داد میگه)نکننننن
تو....که میدونی ما به خاطر قرارداد ازدواج کردیم .....
یوری: حالا هرچی غذا توی آشپزخونه آمادس....
دال رفت توی آشپزخونه
و یه دفعه یه چاقو برداشت و روبه روی همسرش ایستاد
یوری:تو...تو....د...دا...داری....چه....غ.. غلطی میکنی
دال:کاری که باید چند وقت پیش میکردم
یوری:اون چاقو رو بیار پایین
یه دفعه جونگکوک از توی اتاق میاد بیرون
جونگکوک:آپا خواإش میتنم(خواهش میکنم) به مامانم آشیب ندن(آسیب نزن)
یوری: جونگکوک عزیز مامان برو توی اتاقت باشه
منو آپا داریم بازی میکنیم باشه برو
دال:بزار باشه بزار مامان عزیزش مرگ پسر یکی یدونشو ببینه
دال با سرعت میره سمت پسر بچه
و تا میخواد چاقو رو به بچه بزنه
یوری جونگکوک رو بغل میکنه و از پشت کمرش چاقو با قدرت وارد بدن زن ۲۰ ساله میشه
زنی که زندگیشو به خاطر شغلش تباه کرد
ولی خدا قشنگ ترین هدیه رو بهش داد
یه پسر بچه خوشگل ماه و ناز
ولی حیف حیف که اون پسر همون لحظه مهم ترین فرد زندگیشو از دست داد
جونگکوک داد میزنه:ماماننننن
تن بی جون زن روی زمین میوفته دال همون لحظه خونه رو ترک میکنه
جونگکوک سریع از خونه خارج میشه
و از همسایشون کمک میخواد
در خونه رو میزنه
یه خانم حدودا ۲۵ ساله درو باز میکنه
یونجو:سلام جونگکوک چی شده
جونگکوک با لکنت شروع به حرف زدن میکنه:ما...ما....نم
.....ب...بیا...خو....خونمون
یونجو:وایسا ببینم حال مامانت بده
جونگکوک سرشو به نشانه آره تکون میده
یونجو:نامجون عزیزم بیا
نامجون:جانم اوما
یونجو:برو خواهرتو بیار تا باهم بریم ببینیم چی شده
جونگکوک بازم با لکنت جواب میده:ن...ن..نه..او...اونا....نی..نیان...
یونجو:میشه بگی یوری چشه
جونگکوک:ب...بابا....او....او.اونو....کشت
یونجو با تعجب به پسر بچه نگاه میکنه اون چی میگفت
یعنی واقعا دال یوری رو کشته بود نه ممکن نیست
یونجو:باشه باشه بزار ببینم
جونگکوک با یونجو وارد خونشون میشه
یونجو با دیدن اون صفحه
بدن بی جون یوری
دختر ۲۰ ساله
غرق در خون وسط خونه با چاقو توی کمرش افتاده بود
یونجو:یو...یوری
و گریه میکنه
یونجو:اون برای این اتفاق هنوز بچه بود هنوز
جونگکوک گوشی یونجو رو بهش میده تا به بیمارستان زنگ بزنه
یونجو سریع خودشو جمع میکنه و زنگ میزنم به آمبولانس
بعد میره پیش یوری
یونجو:یوری دختر بلند شو
جونگکوک برو به نامجون و جنی بگو که آماده بشن تا بریم بیمارستان
جونگکوک رفت سمت خونه یونجو
جونگکوک:نا....نا...نامج..... نامجون
با...با.....جن....جنی....اما...آماده...
بشی....بشید....میخوای......میخوایم ب....بریم
پارت ۷۷
دال:اینطوری صدام (اینجا رو با داد میگه)نکننننن
تو....که میدونی ما به خاطر قرارداد ازدواج کردیم .....
یوری: حالا هرچی غذا توی آشپزخونه آمادس....
دال رفت توی آشپزخونه
و یه دفعه یه چاقو برداشت و روبه روی همسرش ایستاد
یوری:تو...تو....د...دا...داری....چه....غ.. غلطی میکنی
دال:کاری که باید چند وقت پیش میکردم
یوری:اون چاقو رو بیار پایین
یه دفعه جونگکوک از توی اتاق میاد بیرون
جونگکوک:آپا خواإش میتنم(خواهش میکنم) به مامانم آشیب ندن(آسیب نزن)
یوری: جونگکوک عزیز مامان برو توی اتاقت باشه
منو آپا داریم بازی میکنیم باشه برو
دال:بزار باشه بزار مامان عزیزش مرگ پسر یکی یدونشو ببینه
دال با سرعت میره سمت پسر بچه
و تا میخواد چاقو رو به بچه بزنه
یوری جونگکوک رو بغل میکنه و از پشت کمرش چاقو با قدرت وارد بدن زن ۲۰ ساله میشه
زنی که زندگیشو به خاطر شغلش تباه کرد
ولی خدا قشنگ ترین هدیه رو بهش داد
یه پسر بچه خوشگل ماه و ناز
ولی حیف حیف که اون پسر همون لحظه مهم ترین فرد زندگیشو از دست داد
جونگکوک داد میزنه:ماماننننن
تن بی جون زن روی زمین میوفته دال همون لحظه خونه رو ترک میکنه
جونگکوک سریع از خونه خارج میشه
و از همسایشون کمک میخواد
در خونه رو میزنه
یه خانم حدودا ۲۵ ساله درو باز میکنه
یونجو:سلام جونگکوک چی شده
جونگکوک با لکنت شروع به حرف زدن میکنه:ما...ما....نم
.....ب...بیا...خو....خونمون
یونجو:وایسا ببینم حال مامانت بده
جونگکوک سرشو به نشانه آره تکون میده
یونجو:نامجون عزیزم بیا
نامجون:جانم اوما
یونجو:برو خواهرتو بیار تا باهم بریم ببینیم چی شده
جونگکوک بازم با لکنت جواب میده:ن...ن..نه..او...اونا....نی..نیان...
یونجو:میشه بگی یوری چشه
جونگکوک:ب...بابا....او....او.اونو....کشت
یونجو با تعجب به پسر بچه نگاه میکنه اون چی میگفت
یعنی واقعا دال یوری رو کشته بود نه ممکن نیست
یونجو:باشه باشه بزار ببینم
جونگکوک با یونجو وارد خونشون میشه
یونجو با دیدن اون صفحه
بدن بی جون یوری
دختر ۲۰ ساله
غرق در خون وسط خونه با چاقو توی کمرش افتاده بود
یونجو:یو...یوری
و گریه میکنه
یونجو:اون برای این اتفاق هنوز بچه بود هنوز
جونگکوک گوشی یونجو رو بهش میده تا به بیمارستان زنگ بزنه
یونجو سریع خودشو جمع میکنه و زنگ میزنم به آمبولانس
بعد میره پیش یوری
یونجو:یوری دختر بلند شو
جونگکوک برو به نامجون و جنی بگو که آماده بشن تا بریم بیمارستان
جونگکوک رفت سمت خونه یونجو
جونگکوک:نا....نا...نامج..... نامجون
با...با.....جن....جنی....اما...آماده...
بشی....بشید....میخوای......میخوایم ب....بریم
۲.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.