بیبی بوی کوچولوی من پارت:۶
یونگی گفت
"اونجوری پیش دیگران اونجوری کیوت نخند"
جیمین با خجالت اروم گفت
"اوکی"
یونگی خندش گرفت ولی چیزی نگفت
.
.
.
بعد از چند مین رسیدن جلوی در
یونگی گفت
"تو برو تو من بعدا میام"
"کجا میری؟"
"نگران نباش زود میام"
"اوهوم"
ویو یونگی:
خب انگار به شدت عاشق جیمین شدم...نباید پدرم بفهمه مگر نه برای جیمین بد میشه...ولی باید چیکار کنم؟!
ویو نویسنده:
یونگی به شدت تحت فشار بود و نمیدونست چیکار کنه
تنها راهی که مونده بود این بود که معشوقش رو ول کنه تا پدرش به معشوقش اسیبی نرسونه...
جیمین هم خیلی یونگی رو دوست داشت و مطمعن بود بعد رفتن یونگی داغون میشه
یونگی:
توی کل راه با خودم کلنجار رفتم تا چجوری به جیمین بگم که نفهمیدم چجوری رسیدم دم در خونه...با کلی استرس رفتم بالا
جیمین تا منو دید لبخند کیوتی زد که انگار دنیارو بهم داده بودن کاش مجبور نبودم. که ترکش کنم...
ویو جیمین:
یونگی بعد از سه ساعت اومد...واقعیتش من یونگی رو خیلی دوست دارم ولی میترسم که از دستش بدم...توی این چند وقت واقعا عاشقش شدم...من فقط ۱۶ سالم بود که با یونگی اشنا شدم ولی از همون اولش عاشقش شدم...!
یه لبخند کیوتی بهش کردم که لبخد اومد روی لبش
گفتم
"خوش اومدی هیونگ"
یونگی گفت
"ممنون موچی کوچولوم"
فلش بک به چند ساعت بعد
.
.
.
ویویونگی:
یعنی الان بهش بگم ریکشنش چیه؟استرس کل وجودمو گرفته بود و با صدای لرزون گفتم.....
.
.
.
ببخشید یکم دیر گذاشتم نمیدونستم چجوری ادامه بدم امیدوارم بد نشده باشه
لایک:۵
کامنت:۲
فالو:۱
"اونجوری پیش دیگران اونجوری کیوت نخند"
جیمین با خجالت اروم گفت
"اوکی"
یونگی خندش گرفت ولی چیزی نگفت
.
.
.
بعد از چند مین رسیدن جلوی در
یونگی گفت
"تو برو تو من بعدا میام"
"کجا میری؟"
"نگران نباش زود میام"
"اوهوم"
ویو یونگی:
خب انگار به شدت عاشق جیمین شدم...نباید پدرم بفهمه مگر نه برای جیمین بد میشه...ولی باید چیکار کنم؟!
ویو نویسنده:
یونگی به شدت تحت فشار بود و نمیدونست چیکار کنه
تنها راهی که مونده بود این بود که معشوقش رو ول کنه تا پدرش به معشوقش اسیبی نرسونه...
جیمین هم خیلی یونگی رو دوست داشت و مطمعن بود بعد رفتن یونگی داغون میشه
یونگی:
توی کل راه با خودم کلنجار رفتم تا چجوری به جیمین بگم که نفهمیدم چجوری رسیدم دم در خونه...با کلی استرس رفتم بالا
جیمین تا منو دید لبخند کیوتی زد که انگار دنیارو بهم داده بودن کاش مجبور نبودم. که ترکش کنم...
ویو جیمین:
یونگی بعد از سه ساعت اومد...واقعیتش من یونگی رو خیلی دوست دارم ولی میترسم که از دستش بدم...توی این چند وقت واقعا عاشقش شدم...من فقط ۱۶ سالم بود که با یونگی اشنا شدم ولی از همون اولش عاشقش شدم...!
یه لبخند کیوتی بهش کردم که لبخد اومد روی لبش
گفتم
"خوش اومدی هیونگ"
یونگی گفت
"ممنون موچی کوچولوم"
فلش بک به چند ساعت بعد
.
.
.
ویویونگی:
یعنی الان بهش بگم ریکشنش چیه؟استرس کل وجودمو گرفته بود و با صدای لرزون گفتم.....
.
.
.
ببخشید یکم دیر گذاشتم نمیدونستم چجوری ادامه بدم امیدوارم بد نشده باشه
لایک:۵
کامنت:۲
فالو:۱
۱۰.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.