P40
P40
یک ساعتی میشد که به مارسی رسیده بودن. از ته دل میخواست که الیزا هم باهاش باشه ولی نبود. چمدونش و رو تخت انداخت و وسایلشو مرتب کرد. حداقل یه ماهی قرار بود اونجا باشه. بعد از مرتب کردن وسایلش نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 3 بعد از ظهر بود. بی سروصدا از عمارت خارج شد و به سمت بندر مارسی حرکت کرد. بندر مارسی یکی از بندر های مهم و پر اهمیت فرانسه بود. تا الان بار ها به مارسی اومده بود و عاشق دیدن این بندر بود. به دریا خیره شد. دوباره داشت همه چیز تکرار میشد: صدای خنده های شیطانی ، گریه بچه ، رنگ قرمز خون. با دوتا دستش سرشو گرفت و نفس عمیقی کشید. دوباره به دریا خیره شد و این دفعه افکارش پر بود از الیزا: موهاش، لباش ، چشماش، خنده هاش، لبخندش، و همه چیز. یعنی یک ماه قرار بود معشوقش رو نبینه؟؟؟ نفس کشیدن تو هوایی که الیزا توش نبود براش سخت میشد. دوباره به ساعت نگاه کرد. این دفعه ساعت 5 بعد از ظهر بود. یعنی دو ساعت گذشت؟؟تهیونگ در دو چیز ناتوان بود و تسلیم آنها میشد: کابوس ها و الیزا. دلیل هایی که اون میتونست ساعت ها بهشون فک کنه و متوجه زمان نشه. اینقدر فک کرد که نفهمید چطوری برگشت به عمارت و برای اون مهمانی بزرگ آماده شد. ساعت 7 بود که وارد سالن شد و بعد از احوالپرسی با چند نفر به گوشه رفت و مقداری نوشیدنی خورد تا اینکه هر دو در سالن باز شد و دختری وارد سالن شد. موهای قهوهای رنگ و موجدارش رو شونه هاشو ریخته بود و با تاج گلی تزئین شده بود. لباس مجلسی کرمی رنگ با گل های صورتی رنگی پوشیده بود و توجه هارو به خودش جلب میکرد. اون قطعا انسان نبود.الهه بود.
تمام خانومای حاضر در سالن در گوش هم
پچ پچ کنان میپرسیدن که این کیه و چقدر خوشگله. ولی فقط یه نفر میدونست اون کیه. اونم کسی بود که از گوشه ای به دختر خیره شده بود و به سمت دختر گام بر میداشت.........
یک ساعتی میشد که به مارسی رسیده بودن. از ته دل میخواست که الیزا هم باهاش باشه ولی نبود. چمدونش و رو تخت انداخت و وسایلشو مرتب کرد. حداقل یه ماهی قرار بود اونجا باشه. بعد از مرتب کردن وسایلش نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 3 بعد از ظهر بود. بی سروصدا از عمارت خارج شد و به سمت بندر مارسی حرکت کرد. بندر مارسی یکی از بندر های مهم و پر اهمیت فرانسه بود. تا الان بار ها به مارسی اومده بود و عاشق دیدن این بندر بود. به دریا خیره شد. دوباره داشت همه چیز تکرار میشد: صدای خنده های شیطانی ، گریه بچه ، رنگ قرمز خون. با دوتا دستش سرشو گرفت و نفس عمیقی کشید. دوباره به دریا خیره شد و این دفعه افکارش پر بود از الیزا: موهاش، لباش ، چشماش، خنده هاش، لبخندش، و همه چیز. یعنی یک ماه قرار بود معشوقش رو نبینه؟؟؟ نفس کشیدن تو هوایی که الیزا توش نبود براش سخت میشد. دوباره به ساعت نگاه کرد. این دفعه ساعت 5 بعد از ظهر بود. یعنی دو ساعت گذشت؟؟تهیونگ در دو چیز ناتوان بود و تسلیم آنها میشد: کابوس ها و الیزا. دلیل هایی که اون میتونست ساعت ها بهشون فک کنه و متوجه زمان نشه. اینقدر فک کرد که نفهمید چطوری برگشت به عمارت و برای اون مهمانی بزرگ آماده شد. ساعت 7 بود که وارد سالن شد و بعد از احوالپرسی با چند نفر به گوشه رفت و مقداری نوشیدنی خورد تا اینکه هر دو در سالن باز شد و دختری وارد سالن شد. موهای قهوهای رنگ و موجدارش رو شونه هاشو ریخته بود و با تاج گلی تزئین شده بود. لباس مجلسی کرمی رنگ با گل های صورتی رنگی پوشیده بود و توجه هارو به خودش جلب میکرد. اون قطعا انسان نبود.الهه بود.
تمام خانومای حاضر در سالن در گوش هم
پچ پچ کنان میپرسیدن که این کیه و چقدر خوشگله. ولی فقط یه نفر میدونست اون کیه. اونم کسی بود که از گوشه ای به دختر خیره شده بود و به سمت دختر گام بر میداشت.........
۶.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.