رمان جانا
#رمانجانا
#چپترچهارم
امیر برگشت به اتاق هدیه با تعجب پرسید
-آقای رضایی باهات چیکار داشت
امیر سرشو پایین انداخت و گفت
-آقای رضایی گفتن برای کی از شرکتها از ما مترجم خواستند و ما فقط تو و جانا رو داریم و من از تو میخوام به اون شرکت بری و اونجا کار کنی
هدیه خیلی ناراحت سرشو پایین انداخت
معلوم بود که خیلی ناراحته از جام پا شدم و به امیر گفتم
-اگه دوست نداری میتونم من جات برم و تو اینجا بمونی
-خودت اگه مشکلی نداری که توی یک شرکت دیگه کار کنی میتونیم بریم به آقای رضایی بگیم
-باشه پس من میرم دفتر آقای رضایی
از کنار امیر رد شدم و از در بیرون رفتم
واقعا دوست نداشتم امیرو هدیه از هم دور باشن
وقتی دو نفر عاشق همن باید به هم برسن و من اصلاً دوست ندارم عشقی خراب بشه قبلاً خاطره خوبی از این قضیه نداشتم با اینکه خودم باعثش هم نبودم
در زدم و تا صدای اقای رضایی اومد رفتم تو و درو پشت سرم بستم
-سلام
-سلام دختر خوب چی شده؟
همیشه از آقای رضایی خوشم میومد خیلی مرد خوبی بود
-میخواستم اگه میشه لطف کنین بجای امیر منو بفرستین
-اما پدر و برادران شمارو دست من سپردن
-نه اونا مشکلی با این موضوع ندارن اگه میشه منو بفرستین
-باشه دخترم روزمه تو میگیرم بهت میدم حتما پر کنین
ممنونی گفتم و به سمت بیرون رفتم
-دخترم امروز و به خودت استراحت بدهی و برو خونه هیچوقت مرخصی نمیگیری امروز رو برو
آخه من مرخصی میگرفتم که چی همین که مرخصی نمیگرفتم بهتر بود وقتی که سر کار بودم احساس بهتری داشتم تا وقتی که داخل خونه بودم
این خونه بهم خیلی حس بدی میداد این خیلی حالمون بد میکرد که توی خونه پدری خودت حس راحتی نداشته باشی خیلی حال آدمو بد میکنه
برگشتم و به آقای رضایی نگاه کردم
-نه نیاز نیست...
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت
-حرف نباشه همین که گفتم میتونی بری با دوستات بیرون و تفریح بکنی حالا هم برو
وقتی که دیدم دیگه نمیتونم چیزی بگم خداحافظی کردم و از اتاق آقای رضا بیرون رفتم
رفتم توی اتاق و خبرو به امیر دادم و وسایلامو جمع کردم و از شرکت خارج شدم
#انیمه# اوتاکو# مانگا# رمان# تانجیرو# آهنگ# موسیقی# کره #سریال# میکس# عاشقانه# شکست# ظروف# جهیزیه# جشن# تایینجنسیت# دارو# ایده# #نینیسایت# شکلات# آشپز# خونه# کاپشن# هودی# فیک# عکس# قلیون# سیگار# رفیق# خانواده# مادر#
#چپترچهارم
امیر برگشت به اتاق هدیه با تعجب پرسید
-آقای رضایی باهات چیکار داشت
امیر سرشو پایین انداخت و گفت
-آقای رضایی گفتن برای کی از شرکتها از ما مترجم خواستند و ما فقط تو و جانا رو داریم و من از تو میخوام به اون شرکت بری و اونجا کار کنی
هدیه خیلی ناراحت سرشو پایین انداخت
معلوم بود که خیلی ناراحته از جام پا شدم و به امیر گفتم
-اگه دوست نداری میتونم من جات برم و تو اینجا بمونی
-خودت اگه مشکلی نداری که توی یک شرکت دیگه کار کنی میتونیم بریم به آقای رضایی بگیم
-باشه پس من میرم دفتر آقای رضایی
از کنار امیر رد شدم و از در بیرون رفتم
واقعا دوست نداشتم امیرو هدیه از هم دور باشن
وقتی دو نفر عاشق همن باید به هم برسن و من اصلاً دوست ندارم عشقی خراب بشه قبلاً خاطره خوبی از این قضیه نداشتم با اینکه خودم باعثش هم نبودم
در زدم و تا صدای اقای رضایی اومد رفتم تو و درو پشت سرم بستم
-سلام
-سلام دختر خوب چی شده؟
همیشه از آقای رضایی خوشم میومد خیلی مرد خوبی بود
-میخواستم اگه میشه لطف کنین بجای امیر منو بفرستین
-اما پدر و برادران شمارو دست من سپردن
-نه اونا مشکلی با این موضوع ندارن اگه میشه منو بفرستین
-باشه دخترم روزمه تو میگیرم بهت میدم حتما پر کنین
ممنونی گفتم و به سمت بیرون رفتم
-دخترم امروز و به خودت استراحت بدهی و برو خونه هیچوقت مرخصی نمیگیری امروز رو برو
آخه من مرخصی میگرفتم که چی همین که مرخصی نمیگرفتم بهتر بود وقتی که سر کار بودم احساس بهتری داشتم تا وقتی که داخل خونه بودم
این خونه بهم خیلی حس بدی میداد این خیلی حالمون بد میکرد که توی خونه پدری خودت حس راحتی نداشته باشی خیلی حال آدمو بد میکنه
برگشتم و به آقای رضایی نگاه کردم
-نه نیاز نیست...
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت
-حرف نباشه همین که گفتم میتونی بری با دوستات بیرون و تفریح بکنی حالا هم برو
وقتی که دیدم دیگه نمیتونم چیزی بگم خداحافظی کردم و از اتاق آقای رضا بیرون رفتم
رفتم توی اتاق و خبرو به امیر دادم و وسایلامو جمع کردم و از شرکت خارج شدم
#انیمه# اوتاکو# مانگا# رمان# تانجیرو# آهنگ# موسیقی# کره #سریال# میکس# عاشقانه# شکست# ظروف# جهیزیه# جشن# تایینجنسیت# دارو# ایده# #نینیسایت# شکلات# آشپز# خونه# کاپشن# هودی# فیک# عکس# قلیون# سیگار# رفیق# خانواده# مادر#
۱.۵k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.