𝒑𝒂𝒓𝒕44
𝒑𝒂𝒓𝒕44
تنها چیزی که یادمه سردی جدول کنار خیابون بود ...
دستمو بهش قفل کرده بودم که نیوفتم
پاهام توان نداشت ...
تو این سه سال هیچوقت به خودم اجازه ندادم بشکنم ...
دردایی که تو سینم جمعشون کرده بودم الان منو از پا انداخته .....
ماشینی ترمز کرد
چهرشو که نمیدیدم اما صداشو خوب شناختم
سمتم اومد
لوکاس: ا/ت؟! تو؟!...تو اینجا چیکار میکنی ؟! ببینم حالت خوبه ؟!
عقب رفتم ...
بازومو گرفت و به خودش نزدیک کرد ...
حالام از مردا به هم میخوره ...
بوی تند ... دستای مردونه .... صدای بم.....
شروع کردم به تکون خوردن
لوکاس: ا/تتتت کاریت ندارممم چیکار میکنی ؟!
نمیتونستم چیزی بگم ...
نفسم بالا نمیومد ....
لوکاس: سوار شو .. میریم بیمارستان سوار شوووو
+برو.... اونور ...
لوکاس: باید زنده بمونی تا بفهمم اینجا چه خب......
تا خواست حرفشو تموم کنه تو بغلش افتادم و از حال رفتم .....
((لوکاس))
داشتم میرفتم خونه که دیدمش ...
حال خوبی نداشت ...
جوری که وقتی داشتم باهاش حرف میزدم تو بغلم غش کرد ....
وقطی میخواستم سوار ماشینش کنم متوجه شدم نفس نمیکشه اما ضربان قلبش بالا بود جوری که فکر کردم داره سکته میکنه ....
دستمو زیر بینیش گذاشتم اما نفس نمیکشید .....
با اخرین سرعتی که میشد سمت بیمارستان روندم .....
((تهیونگ))
هیچکاری از دستم دستم برنمیاد جز زنگ زنگ زدن به بیمارستانا یا پلیس ....
همینکارم کردم ...
تک به تک بیمارستانارو گشتم ....
به همشون زنگ زدم ....
انتظار داشتم این یکم دست به سرم کنه و بگه نه اقا همچین اسمی نداریم اما گفت هست ... گفت یه اقای یه دختر با این اسم و مشخصات و اورده .....
تو ماشین تنها چیزی که ارزو میکردم سالم بودن اون بود ...
امیدوارم چیزیش نشده باشه ...
نباید گوش میکردم .....
نباید میزاشتم تنها بمونه تو خونه ....
ماشینو با صدای گوش خراشی پارک کردم و سمت بیمارستان دوییدم ....
ته: لی ... لی ا/ت ..... کدوم بخشه ؟! کجاستتت؟!
پذیرش: تو بخش احیاست نمیتونین ببینینش
ته: احیا ؟!
پذیرش: لطفا با پرستارش صحبت کنید من اطلاع ندارم
ته: من ... من پرستارو از کجا پیدا کنممممممم (داد زدم)
لوکاس: تهیونگ
برگشتم سمتش
با دیدنش جا خوردم
چرا اون اینجاست ؟!
لوکاس: اروم باش
ته: تو اینجا چیکار میکنی ؟!
لوکاس: فکر کنم .... ا/ت فهمیده
ته: چیرو؟
لوکاس: با کارلوس حرف زده ... رفته بوده خونه ما که من تو خیابون دیدمش ... یه دفعه از حال رفت نفس نمیکشید منم اوردمش بیمارستان ... دکترا بردنش نمیزارن بریم تو ....
ته: لوکاس اون چیرو فهمید ؟!
تنها چیزی که یادمه سردی جدول کنار خیابون بود ...
دستمو بهش قفل کرده بودم که نیوفتم
پاهام توان نداشت ...
تو این سه سال هیچوقت به خودم اجازه ندادم بشکنم ...
دردایی که تو سینم جمعشون کرده بودم الان منو از پا انداخته .....
ماشینی ترمز کرد
چهرشو که نمیدیدم اما صداشو خوب شناختم
سمتم اومد
لوکاس: ا/ت؟! تو؟!...تو اینجا چیکار میکنی ؟! ببینم حالت خوبه ؟!
عقب رفتم ...
بازومو گرفت و به خودش نزدیک کرد ...
حالام از مردا به هم میخوره ...
بوی تند ... دستای مردونه .... صدای بم.....
شروع کردم به تکون خوردن
لوکاس: ا/تتتت کاریت ندارممم چیکار میکنی ؟!
نمیتونستم چیزی بگم ...
نفسم بالا نمیومد ....
لوکاس: سوار شو .. میریم بیمارستان سوار شوووو
+برو.... اونور ...
لوکاس: باید زنده بمونی تا بفهمم اینجا چه خب......
تا خواست حرفشو تموم کنه تو بغلش افتادم و از حال رفتم .....
((لوکاس))
داشتم میرفتم خونه که دیدمش ...
حال خوبی نداشت ...
جوری که وقتی داشتم باهاش حرف میزدم تو بغلم غش کرد ....
وقطی میخواستم سوار ماشینش کنم متوجه شدم نفس نمیکشه اما ضربان قلبش بالا بود جوری که فکر کردم داره سکته میکنه ....
دستمو زیر بینیش گذاشتم اما نفس نمیکشید .....
با اخرین سرعتی که میشد سمت بیمارستان روندم .....
((تهیونگ))
هیچکاری از دستم دستم برنمیاد جز زنگ زنگ زدن به بیمارستانا یا پلیس ....
همینکارم کردم ...
تک به تک بیمارستانارو گشتم ....
به همشون زنگ زدم ....
انتظار داشتم این یکم دست به سرم کنه و بگه نه اقا همچین اسمی نداریم اما گفت هست ... گفت یه اقای یه دختر با این اسم و مشخصات و اورده .....
تو ماشین تنها چیزی که ارزو میکردم سالم بودن اون بود ...
امیدوارم چیزیش نشده باشه ...
نباید گوش میکردم .....
نباید میزاشتم تنها بمونه تو خونه ....
ماشینو با صدای گوش خراشی پارک کردم و سمت بیمارستان دوییدم ....
ته: لی ... لی ا/ت ..... کدوم بخشه ؟! کجاستتت؟!
پذیرش: تو بخش احیاست نمیتونین ببینینش
ته: احیا ؟!
پذیرش: لطفا با پرستارش صحبت کنید من اطلاع ندارم
ته: من ... من پرستارو از کجا پیدا کنممممممم (داد زدم)
لوکاس: تهیونگ
برگشتم سمتش
با دیدنش جا خوردم
چرا اون اینجاست ؟!
لوکاس: اروم باش
ته: تو اینجا چیکار میکنی ؟!
لوکاس: فکر کنم .... ا/ت فهمیده
ته: چیرو؟
لوکاس: با کارلوس حرف زده ... رفته بوده خونه ما که من تو خیابون دیدمش ... یه دفعه از حال رفت نفس نمیکشید منم اوردمش بیمارستان ... دکترا بردنش نمیزارن بریم تو ....
ته: لوکاس اون چیرو فهمید ؟!
۳.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.