p2
..چونمو خیلی محکم فشار داد...طوری که انگشتش داخل پوستم فرو رفته بود..
_..آخرین بارت باشه که میخوای گولم بزنی...
اون راست میگفت...من نه دوست پسری داشتم...نه خانواده ای!
کارتو توی اشغالی انداخت و تفنگشو آورد بیرون...
×پسرم....اینکارو نکن...میتونه بدردمون بخوره..
_..بیخیال...
×میگم وایسا...
_اون چیزایی دیده که نباید میدیده....
در صورتی میتونه زنده بمونه که...کلا پیش خودمون باشه....چون...تقریبا کل اطلاعات انبارمون دستشه...
در صورتی که با ترس داشتم گریه میکردم اومدن طرفم و بلندم کردن و انداختنم توی انبار...
بعد از ۱ ساعت از لگد زدن به در خسته شدم....
و اشکامو پاک کردم...همه چیزو ازم گرفته بودن...
نگران پوستم بودم که دقیقه به دقیقه رنگش قرمز تر میشد و خشک..
دل دردم به طرز وحشتناکی اذیتم میکرد به طوری که با دوتا دستم محکم شکممو بغل کرده بودم.....تو دوره پریود نشستن جای مرطوب و سرد میتونه سم باشه برای بدن...
همینجوری بیهوش شدم از خستگی....تا اینکه فردا صبح با نوری که بیرون میزد از در بیدار شدم....یه بادیگارد دیگه اومد بلندم کرد و بردم پیش همون...پسره...
اوه...تو هوای روشن... قیافش خیلی قشنگتره..ولی بیخیال ....
_این چرا پوستش اینجوریه؟..
=پوستش حساسه قربان...
_ببین....سرم زیادی شلوغه و از طرفی هم نمیتونم آزادت کنم....
+من..من باید چیکار کنم؟(اشک)
_همم...بالاخره که میکشمت چون اصلا از خودت و شخصیتت خوشمنمیاد...ولی باید برای یه مدت کوتاهی باهام ازدواج کنی تا حواسم بهت باشه!...
+..چیی..داری شوخی میکنی!؟...
_ازدواج با من...منم اصلا زیادی به ازدواح کردن باهات ندارم و احساسی بهت ندارم...
+منم از تو متنفرم ولی...!!سر کارم؟؟ من یه پلیسم آقا..
_باید..منو به خانوادت معرفی کنی....البته...خانواده ای نداری!
چاره ای جز این نیست..نترس..بعد ۱ سال یا شایدم کمتر خودم میکشمت..شغلتم که...اسمشو نباید بیاری...چون این شغلو دیگه باید از زندگیت بیرون کنی..
+منو بکش...همین الان....این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟..(داد)..
یه لحظه بهم خیره مونده بود....ابرواش بالا رفت...
اومد سمتم و دستشو سمت چونم برد که صورتمو اینوری کردم...که محکم تر از قبل صورتم و گرفت...
_سر من منت نزار..من بهت لطف کردم که نکشتمت دختر جون...این ازدواجم فقط بخاطر اینه که پیش خودم باشی تا حواسم بهت باشه!
_..آخرین بارت باشه که میخوای گولم بزنی...
اون راست میگفت...من نه دوست پسری داشتم...نه خانواده ای!
کارتو توی اشغالی انداخت و تفنگشو آورد بیرون...
×پسرم....اینکارو نکن...میتونه بدردمون بخوره..
_..بیخیال...
×میگم وایسا...
_اون چیزایی دیده که نباید میدیده....
در صورتی میتونه زنده بمونه که...کلا پیش خودمون باشه....چون...تقریبا کل اطلاعات انبارمون دستشه...
در صورتی که با ترس داشتم گریه میکردم اومدن طرفم و بلندم کردن و انداختنم توی انبار...
بعد از ۱ ساعت از لگد زدن به در خسته شدم....
و اشکامو پاک کردم...همه چیزو ازم گرفته بودن...
نگران پوستم بودم که دقیقه به دقیقه رنگش قرمز تر میشد و خشک..
دل دردم به طرز وحشتناکی اذیتم میکرد به طوری که با دوتا دستم محکم شکممو بغل کرده بودم.....تو دوره پریود نشستن جای مرطوب و سرد میتونه سم باشه برای بدن...
همینجوری بیهوش شدم از خستگی....تا اینکه فردا صبح با نوری که بیرون میزد از در بیدار شدم....یه بادیگارد دیگه اومد بلندم کرد و بردم پیش همون...پسره...
اوه...تو هوای روشن... قیافش خیلی قشنگتره..ولی بیخیال ....
_این چرا پوستش اینجوریه؟..
=پوستش حساسه قربان...
_ببین....سرم زیادی شلوغه و از طرفی هم نمیتونم آزادت کنم....
+من..من باید چیکار کنم؟(اشک)
_همم...بالاخره که میکشمت چون اصلا از خودت و شخصیتت خوشمنمیاد...ولی باید برای یه مدت کوتاهی باهام ازدواج کنی تا حواسم بهت باشه!...
+..چیی..داری شوخی میکنی!؟...
_ازدواج با من...منم اصلا زیادی به ازدواح کردن باهات ندارم و احساسی بهت ندارم...
+منم از تو متنفرم ولی...!!سر کارم؟؟ من یه پلیسم آقا..
_باید..منو به خانوادت معرفی کنی....البته...خانواده ای نداری!
چاره ای جز این نیست..نترس..بعد ۱ سال یا شایدم کمتر خودم میکشمت..شغلتم که...اسمشو نباید بیاری...چون این شغلو دیگه باید از زندگیت بیرون کنی..
+منو بکش...همین الان....این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟..(داد)..
یه لحظه بهم خیره مونده بود....ابرواش بالا رفت...
اومد سمتم و دستشو سمت چونم برد که صورتمو اینوری کردم...که محکم تر از قبل صورتم و گرفت...
_سر من منت نزار..من بهت لطف کردم که نکشتمت دختر جون...این ازدواجم فقط بخاطر اینه که پیش خودم باشی تا حواسم بهت باشه!
۱۹.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.