فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۳۲
از زبان ا/ت
ازش جدا شدم و گفتم : برو بابا روحیه الکی نده من میرم بخوابم با خنده ریزی گفت : هی خوبی بهت نیومده ها گفتم : نه نیومده شب بخیر
( فردا بعد از ظهر)
از زبان ا/ت
نشسته بودم جلوی تلویزیون که نگهبان اومد و گفت : خانم آقا زنگ زدن و کار دارن باهاتون گوشیش گرفتم و گفتم : بله گفت : سلام ا/ت برات یه لباس فرستادم اونو بپوش با نگهبان بیا به اونجایی که میارتت گفتم : حوصله ندارم گفت : حرف نباشه
بله بالاخره لباس رو آوردن و پوشیدم یه پیراهن قرمز بود ( عکسش رو میزارم ) خوشگل بود موهامم باز گذاشتم
با نگهبان رفتم منو برد به همون کارخونه که قتل گاهه البته من بهش اینطوری میگم گفتم : برای چی اومدیم اینجا گفت : آقا گفتن گفتم : باشه پیاده شدم و با نگهبان رفتم تو از ترسم پشته نگهبان قایم شده بودم
رسیدیم به یه در نگهبان گفت : از اینجا به بعد رو خودتون برین گفتم : چرا چیزی نگفت رفتم داخل چشمم به یه مرد خورد که سر و صورتش خونی بود یه نفر هم جلوش با اسلحه مونده بود همین که شلیک کرد یکی جلوی چشمام رو گرفت وقتی برگشتم پشت دیدم جونگ کوکه گفت : نگاه نکن به پشتت بهتره بریم
به پشتم نگاه نکردم و باهاش رفتم بیرون از کارخونه گفت : میریم به رستورانه پدرم گفتم : چرا گفت : من آخرش نفهمیدم چرا اینقدر سوال میکنی تو گفتم : باشه حالا
رفتیم به رستوران خیلی بزرگ و شیک بود وقتی در رو باز کردم همه خدمتکار ها صف مونده بودن جلوی پام روی زمین پُره گل رز بود کنارشم کلی شمع من هی قدم بر میداشتم به جلو گل های رز بیشتر میشد جونگ کوک هم پشتم میومد وقتی رسیدم به یه قسمتی یه آهنگ پخش شد خیلی آشنا بود وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم روی دیواره روبه روم عکسایی که یک ماه پیش آخرین روز باهم گرفتیم دارن ظاهر میشن این آهنگ هم همون آهنگه که اون روز باهاش رقصیدیم
لبخند میزدم اما نمیدونم چرا اشک تو چشام بود توی همون حالت جونگ کوک اومد جلوم زانو زد و گفت : با من ازدواج میکنی یه چند دقیقه بهش زل زدم که صدای خنده هام بلند شد گفتم : بله
حلقه رو کرد تو دستم بلند شد محکم بغلم کرد گفت : خیلی دوست دارم گفتم : منم
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
دو روز بعد قرار یه جشن بزرگ عروسی برگزار کنیم خیلی خوشحالم اما جونگ کوک هنوز هم بهم اعتماد نداره فکر میکنه فرار میکنم ایشش چه خوش خیال ، نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم به اخبار نگاه میکردم که گزارشگر گفت : همسر آقای آنسو خانم کیم میرا امروز صبح فوت کردن صبر کن ببینم آنسو پدره منه...کیم میرا هم مادرمه......پس... یعنی مادرم 😱 امکان نداره
توی شوک بودم نمیدونستم چیکار کنم برگشتم پشت که جونگ کوک رو دیدم گفتم : واقعاً حقیقت داره ؟ گفت : متاسفم ولی آره رفتم سمته در و گفتم : خودم باید ببینمش جونگ کوک اومد گرفتم.......
ازش جدا شدم و گفتم : برو بابا روحیه الکی نده من میرم بخوابم با خنده ریزی گفت : هی خوبی بهت نیومده ها گفتم : نه نیومده شب بخیر
( فردا بعد از ظهر)
از زبان ا/ت
نشسته بودم جلوی تلویزیون که نگهبان اومد و گفت : خانم آقا زنگ زدن و کار دارن باهاتون گوشیش گرفتم و گفتم : بله گفت : سلام ا/ت برات یه لباس فرستادم اونو بپوش با نگهبان بیا به اونجایی که میارتت گفتم : حوصله ندارم گفت : حرف نباشه
بله بالاخره لباس رو آوردن و پوشیدم یه پیراهن قرمز بود ( عکسش رو میزارم ) خوشگل بود موهامم باز گذاشتم
با نگهبان رفتم منو برد به همون کارخونه که قتل گاهه البته من بهش اینطوری میگم گفتم : برای چی اومدیم اینجا گفت : آقا گفتن گفتم : باشه پیاده شدم و با نگهبان رفتم تو از ترسم پشته نگهبان قایم شده بودم
رسیدیم به یه در نگهبان گفت : از اینجا به بعد رو خودتون برین گفتم : چرا چیزی نگفت رفتم داخل چشمم به یه مرد خورد که سر و صورتش خونی بود یه نفر هم جلوش با اسلحه مونده بود همین که شلیک کرد یکی جلوی چشمام رو گرفت وقتی برگشتم پشت دیدم جونگ کوکه گفت : نگاه نکن به پشتت بهتره بریم
به پشتم نگاه نکردم و باهاش رفتم بیرون از کارخونه گفت : میریم به رستورانه پدرم گفتم : چرا گفت : من آخرش نفهمیدم چرا اینقدر سوال میکنی تو گفتم : باشه حالا
رفتیم به رستوران خیلی بزرگ و شیک بود وقتی در رو باز کردم همه خدمتکار ها صف مونده بودن جلوی پام روی زمین پُره گل رز بود کنارشم کلی شمع من هی قدم بر میداشتم به جلو گل های رز بیشتر میشد جونگ کوک هم پشتم میومد وقتی رسیدم به یه قسمتی یه آهنگ پخش شد خیلی آشنا بود وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم روی دیواره روبه روم عکسایی که یک ماه پیش آخرین روز باهم گرفتیم دارن ظاهر میشن این آهنگ هم همون آهنگه که اون روز باهاش رقصیدیم
لبخند میزدم اما نمیدونم چرا اشک تو چشام بود توی همون حالت جونگ کوک اومد جلوم زانو زد و گفت : با من ازدواج میکنی یه چند دقیقه بهش زل زدم که صدای خنده هام بلند شد گفتم : بله
حلقه رو کرد تو دستم بلند شد محکم بغلم کرد گفت : خیلی دوست دارم گفتم : منم
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
دو روز بعد قرار یه جشن بزرگ عروسی برگزار کنیم خیلی خوشحالم اما جونگ کوک هنوز هم بهم اعتماد نداره فکر میکنه فرار میکنم ایشش چه خوش خیال ، نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم به اخبار نگاه میکردم که گزارشگر گفت : همسر آقای آنسو خانم کیم میرا امروز صبح فوت کردن صبر کن ببینم آنسو پدره منه...کیم میرا هم مادرمه......پس... یعنی مادرم 😱 امکان نداره
توی شوک بودم نمیدونستم چیکار کنم برگشتم پشت که جونگ کوک رو دیدم گفتم : واقعاً حقیقت داره ؟ گفت : متاسفم ولی آره رفتم سمته در و گفتم : خودم باید ببینمش جونگ کوک اومد گرفتم.......
۱۱۴.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.