پارت ۱۴
پارت ۱۴
چند مرد اونجا بودند یکی از اونها جلو امود خنده مزحکی کرد و گفت: خب مگه دلیل دیگه ای هم داره، بیخیال این حرفا کیسه رو بده.
این سوک کیسه را به انها داد و
گفت: این تمام اون مبلغی هست که ازم میخواستید، امیدوارم دیگه هم رو نبینیم.
مرد کیسه را گرفت پول هارو شمرد و گفت: فکر نکنم.
این سوک: اما من خیلی وقته این هارو پس انداز کردم خیلی زیاده.
مرد گفت: میدونی چند وقته که مارو علاف کردی باید بیشتر از این بدی.
این سوک: اما من نمیتونم که........
مرد گلو این سوک رو گرفت و گفت: هی تو قعا ادم پررویی هستی فکر میکنی برام مهمه که نمیتونی.
این سوک صورتش کامل قرمز شده بود سعی داشت دست مرد را از روی گلوی خودش برداره. مرد دستش را بالا اورد که سیلی به این سوک بزند که کسی مانع دست اون شد........
مرد برگشت به پسر جوانی که مانع دست اون شده بود نگاهی کرد و گفت: دیوونه شدی؟ هی دستمو ول کن.
این سوک نگاه کرد و با چهره یک پسر زیبا و نا اشنا مواجه شد.(اسم پسره لی یونگ ).
لی یونگ دست مرد شرور را پیچوند و با اون ها بحث کرد همه ی انها جلو امدند برای مبارزه با لی یونگ اما هیچ کدوم نتونستند لی یونگ رو شکست بدهند یا زخمی کنند. مرد ها فرار کردند.
لی یونگ جلو اومد و به این سوک که خیلی نرسیده بود زل زد و گفت: حالت خوبه؟
این سوک: بله من حالم کاملاً خوبه البته به لطف شما اما شما.......
لی یونگ: خب من داشتم اینجا قدم میزدم که صدایی شنییدم و به اینجا اومدم. اسمم لی یونگ تو اسمت چیه؟
این سوک: من ایم سوک هستم.
لی یونگ: چه اسم قشنگی.
این سوک: ممنون. به خاژر نجات جونم هم از شما ممنونم خیلی در حقم لطف کردید اما این لطف رو چجوری میتونم جبران کنم؟
لی یونگ: نیازی نیست به هرحال خداروشکر که حالت خوبه.
این سوک: ببخشید من دیگه میرم باید سریع برگردم.
این سوک احترام گذاشت و خواست بره که لی یونگ دستش را گرفت و
گفت: ببخشید اما تو مسیرت کجاست؟ خب شاید بازم جونت به خطر افتاد.
این سوک: خب من به عمارت بازرگان لی میرم.
لی یونگ: جدی؟ تو از دختران ایشون هستی؟
این سوک: نه خب من اونجا خدمتکار هستم. اما شما ایشون و خانوادشون رو میشناسید؟
لی یونگ: خب اره من دوست یانگ میانگ هستم.
این سوک: اوه بله ارباب جوان.
لی یونگ: اره اما من هم به انجا می رفتم پس حالا که مسیرمون یکی هست بهتره باهم بریم.
این سوک: اوه پس خوبه بفرمایید.
لی یونگ راه افتاد و این سوک پشت سر او به راه افتاد. مدتی بعد........
لی یونگ: بالاخره رسیدیم.
لایک 🌏
فالو 🌎
کامنت 🌍
چند مرد اونجا بودند یکی از اونها جلو امود خنده مزحکی کرد و گفت: خب مگه دلیل دیگه ای هم داره، بیخیال این حرفا کیسه رو بده.
این سوک کیسه را به انها داد و
گفت: این تمام اون مبلغی هست که ازم میخواستید، امیدوارم دیگه هم رو نبینیم.
مرد کیسه را گرفت پول هارو شمرد و گفت: فکر نکنم.
این سوک: اما من خیلی وقته این هارو پس انداز کردم خیلی زیاده.
مرد گفت: میدونی چند وقته که مارو علاف کردی باید بیشتر از این بدی.
این سوک: اما من نمیتونم که........
مرد گلو این سوک رو گرفت و گفت: هی تو قعا ادم پررویی هستی فکر میکنی برام مهمه که نمیتونی.
این سوک صورتش کامل قرمز شده بود سعی داشت دست مرد را از روی گلوی خودش برداره. مرد دستش را بالا اورد که سیلی به این سوک بزند که کسی مانع دست اون شد........
مرد برگشت به پسر جوانی که مانع دست اون شده بود نگاهی کرد و گفت: دیوونه شدی؟ هی دستمو ول کن.
این سوک نگاه کرد و با چهره یک پسر زیبا و نا اشنا مواجه شد.(اسم پسره لی یونگ ).
لی یونگ دست مرد شرور را پیچوند و با اون ها بحث کرد همه ی انها جلو امدند برای مبارزه با لی یونگ اما هیچ کدوم نتونستند لی یونگ رو شکست بدهند یا زخمی کنند. مرد ها فرار کردند.
لی یونگ جلو اومد و به این سوک که خیلی نرسیده بود زل زد و گفت: حالت خوبه؟
این سوک: بله من حالم کاملاً خوبه البته به لطف شما اما شما.......
لی یونگ: خب من داشتم اینجا قدم میزدم که صدایی شنییدم و به اینجا اومدم. اسمم لی یونگ تو اسمت چیه؟
این سوک: من ایم سوک هستم.
لی یونگ: چه اسم قشنگی.
این سوک: ممنون. به خاژر نجات جونم هم از شما ممنونم خیلی در حقم لطف کردید اما این لطف رو چجوری میتونم جبران کنم؟
لی یونگ: نیازی نیست به هرحال خداروشکر که حالت خوبه.
این سوک: ببخشید من دیگه میرم باید سریع برگردم.
این سوک احترام گذاشت و خواست بره که لی یونگ دستش را گرفت و
گفت: ببخشید اما تو مسیرت کجاست؟ خب شاید بازم جونت به خطر افتاد.
این سوک: خب من به عمارت بازرگان لی میرم.
لی یونگ: جدی؟ تو از دختران ایشون هستی؟
این سوک: نه خب من اونجا خدمتکار هستم. اما شما ایشون و خانوادشون رو میشناسید؟
لی یونگ: خب اره من دوست یانگ میانگ هستم.
این سوک: اوه بله ارباب جوان.
لی یونگ: اره اما من هم به انجا می رفتم پس حالا که مسیرمون یکی هست بهتره باهم بریم.
این سوک: اوه پس خوبه بفرمایید.
لی یونگ راه افتاد و این سوک پشت سر او به راه افتاد. مدتی بعد........
لی یونگ: بالاخره رسیدیم.
لایک 🌏
فالو 🌎
کامنت 🌍
۳.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.