چندپارتی (وقتی بچه دار نمیشی و...) P3
با تعجب به طرف در خونه رفتی و با چهره وحشت زده خدمتکار شخصیت، جینلی روبرو شدی. اشکاتو با سرعت پاک کردی و دررو باز کردی:
+جینلی چیشده؟
_خانوم...
پوفی از عصبانیت کشیدی و گفتی: به من نگو خانم...
_خ...خب... آقای لی خیلی عصبیان... بابت اینکه شما بدون اینکه خبرش کردین رفتین... بخاطر همین منو فرستادن دنبالتون...
+من پامو توی اون جهنم نمیزارم!
_گفتن اگه الان نیاین دیگه هیچوقت اجازه ورود به عمارتو...
نزاشتی جملشو تموم کنه و پریدی وسط حرفش: اگه میخواستم برگردم هیچوقت از اونجا نمیومدم بیرون، برگرد پیش رئیست و بگو دیگه کسی بنام کیم ا.ت توی این دنیا وجود نداره!
_اما...
+دیگههم هیچکسو نفرستین دنبالم!
دررو با شدت کوبیدی و بخاطر عصبانیت نفس عمیقی کشیدی. نمیدونستی باید گریه کنی یا باید عصبی باشی... چشمات دیگه خشک شده بودن و اگه یکم دیگه گریه میکردی نگران نابینا شدنت میشدی... به طرف تک اتاق خواب واحدی که توش زندگی میکردی رفتی و خودتو انداختی روی تختت... حالا که چشمات بخاطر گریه زیاد خسته شده بودن و اعصابت خورد بود، خواب بهترین راه برای آروم شدنت بود. داشتی فکر میکردی که به خواب فرو رفتی...
گذر زمان -دوسال بعد-
در عمارت مافیا:
دوسال از ازدواج سولیان و مینهو میگذشت... سولیان اوایل مطیع و آروم بود اما این اواخر از ساعت ۸ شب تا ۴ صبح از عمارت بیرون میرفت و به حرف مینهو گوش نمیداد... مینهو چندینبار ازش پرسیده بود که کجا میره و چندباریم بخاطر اینکار باهاش رابطه جن.سی برقرار کردی بود ولی سولیان هردفعه جواب سربالا میداد.
امشبم یکی از همون شبا بود، اما اینبار خون مینهو به جوش اومده بود و داشت توی بارهای اطراف عمارت دنبال زنش میگشت... سهتا بار رو گشته بود و الان توی بار چهارم داشت یکی یکی در اتاقارو باز میکرد تا زنشو پیدا کنه...
یهدر، دو در، سه در، چهار در... تک تکشون باز کرد و با دخترای هرزه و پسرای لاشیای روبرو شد که وسط رابطه بودن...
دستیارش گفت: رئیس، این کارمون یکم...
مینهو با تندی جواب داد: برای پیدا کردن اون جن.ده عوضی باید همشونو تحمل کنی...
به در آخر رسیدن، بی توجه به اینکه در قفله در رو مثل بقیه درا شکوندن که با سولیانی که زیر دونفر داشت ناله میکرد روبرو شدن... هرسهنفری که روی تخت بودن با تعجب بهشون خیره شدن...
مینهو پوزخند عصبیای زد و گفت: میبینم جدیدا به یکی راضی نمیشی میری زیر دونفر...
یکی از پسرا از سرجاش بلند شد و گفت: شما کی باشین؟
_گرچه مایه ننگه، ولی شوهر این هرزهای که زیر شماس...
سولیان گفت: مینهو... اونطور که فکر میکنی نیست...
مینهو فریاد زد: دهنتو ببند عوضی! چطور جرعت میکنی اسم منو به زبون بیاری؟
تفنگشو در اورد و دوتا گلوله توی سر پسرا خالی کرد... به دستیارش اشاره کرد: این بیشرفو بیار توی ماشین
و از پارتی خارج شد.
دستیار مینهو سولیان رو بزور انداخت توی ماشین... میخواست پشت صندلی راننده که با رئیسش مواجه شد:
_پیاده برو عمارت، منم بعدا میام.
دستیارش بلهای گفت و از اونجا دور شد... مینهو پشت فرمون نشست و با نهایت سرعت به طرف خونهی پدر و مادرش روند...
+میخوای چیکار کنی؟
سولیان بالاخره به حرف اومده بود.
_اگه زر اضافی بزنی میکشمت پس دهنتو ببند
+تو حق نداری...
_من حق هرکاری که بخوام انجام بدمو دارم عوضییی
دیگه واقعا فردا پارت بعدو میزارم🗿💔
+جینلی چیشده؟
_خانوم...
پوفی از عصبانیت کشیدی و گفتی: به من نگو خانم...
_خ...خب... آقای لی خیلی عصبیان... بابت اینکه شما بدون اینکه خبرش کردین رفتین... بخاطر همین منو فرستادن دنبالتون...
+من پامو توی اون جهنم نمیزارم!
_گفتن اگه الان نیاین دیگه هیچوقت اجازه ورود به عمارتو...
نزاشتی جملشو تموم کنه و پریدی وسط حرفش: اگه میخواستم برگردم هیچوقت از اونجا نمیومدم بیرون، برگرد پیش رئیست و بگو دیگه کسی بنام کیم ا.ت توی این دنیا وجود نداره!
_اما...
+دیگههم هیچکسو نفرستین دنبالم!
دررو با شدت کوبیدی و بخاطر عصبانیت نفس عمیقی کشیدی. نمیدونستی باید گریه کنی یا باید عصبی باشی... چشمات دیگه خشک شده بودن و اگه یکم دیگه گریه میکردی نگران نابینا شدنت میشدی... به طرف تک اتاق خواب واحدی که توش زندگی میکردی رفتی و خودتو انداختی روی تختت... حالا که چشمات بخاطر گریه زیاد خسته شده بودن و اعصابت خورد بود، خواب بهترین راه برای آروم شدنت بود. داشتی فکر میکردی که به خواب فرو رفتی...
گذر زمان -دوسال بعد-
در عمارت مافیا:
دوسال از ازدواج سولیان و مینهو میگذشت... سولیان اوایل مطیع و آروم بود اما این اواخر از ساعت ۸ شب تا ۴ صبح از عمارت بیرون میرفت و به حرف مینهو گوش نمیداد... مینهو چندینبار ازش پرسیده بود که کجا میره و چندباریم بخاطر اینکار باهاش رابطه جن.سی برقرار کردی بود ولی سولیان هردفعه جواب سربالا میداد.
امشبم یکی از همون شبا بود، اما اینبار خون مینهو به جوش اومده بود و داشت توی بارهای اطراف عمارت دنبال زنش میگشت... سهتا بار رو گشته بود و الان توی بار چهارم داشت یکی یکی در اتاقارو باز میکرد تا زنشو پیدا کنه...
یهدر، دو در، سه در، چهار در... تک تکشون باز کرد و با دخترای هرزه و پسرای لاشیای روبرو شد که وسط رابطه بودن...
دستیارش گفت: رئیس، این کارمون یکم...
مینهو با تندی جواب داد: برای پیدا کردن اون جن.ده عوضی باید همشونو تحمل کنی...
به در آخر رسیدن، بی توجه به اینکه در قفله در رو مثل بقیه درا شکوندن که با سولیانی که زیر دونفر داشت ناله میکرد روبرو شدن... هرسهنفری که روی تخت بودن با تعجب بهشون خیره شدن...
مینهو پوزخند عصبیای زد و گفت: میبینم جدیدا به یکی راضی نمیشی میری زیر دونفر...
یکی از پسرا از سرجاش بلند شد و گفت: شما کی باشین؟
_گرچه مایه ننگه، ولی شوهر این هرزهای که زیر شماس...
سولیان گفت: مینهو... اونطور که فکر میکنی نیست...
مینهو فریاد زد: دهنتو ببند عوضی! چطور جرعت میکنی اسم منو به زبون بیاری؟
تفنگشو در اورد و دوتا گلوله توی سر پسرا خالی کرد... به دستیارش اشاره کرد: این بیشرفو بیار توی ماشین
و از پارتی خارج شد.
دستیار مینهو سولیان رو بزور انداخت توی ماشین... میخواست پشت صندلی راننده که با رئیسش مواجه شد:
_پیاده برو عمارت، منم بعدا میام.
دستیارش بلهای گفت و از اونجا دور شد... مینهو پشت فرمون نشست و با نهایت سرعت به طرف خونهی پدر و مادرش روند...
+میخوای چیکار کنی؟
سولیان بالاخره به حرف اومده بود.
_اگه زر اضافی بزنی میکشمت پس دهنتو ببند
+تو حق نداری...
_من حق هرکاری که بخوام انجام بدمو دارم عوضییی
دیگه واقعا فردا پارت بعدو میزارم🗿💔
۶.۴k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.