🖤پارت ۷ بیمار دوست داشتنی🖤
🖤رفتم پیش نامجون در زدم رفتم تو
نامی:چیشوده که انقدر بااسترس اومدی
ات:باید باهاتون حرف بزنم
نامی:بشین
ات:خوب من فهمیدم که بیمار جئون جونکوک خیلی وقته خوب شده ومن متوجه نشدم
نامی:واقعا داری علان میگی
ات:ببخشید اصن متوجه نشدم
نامی:چیشد که فهمیدی
ات:ا..مم خوب من قول دادم هیچی ازاون اتاق بیرون نره..و
نامی:ایرادی نداره امروز مرخص میشه
ات:اما کجا باید زندگی کنه نه خونه ای داره نه خوانواده ای
نامی:نمیدونم پیش کسی هم بند نمیشه میتونی تاوقتی خونه واسش جور کنیم پیش خودت باشه
ات:ا..مم باشه ایرادی نداره
رفتم پیش جونکوک
ات:سلام کوکی یه خبر خوب دارم
کوک:سلامممم چرا انقدر دیر اومدی چه خبره مگه
ات:تو خوب شدی و قراره بیای یه مدت پیش من زندگی کنی
کوک شوکه شده بود🖤
یعنی کوک داشت به چی فکر میکرد
نامی:چیشوده که انقدر بااسترس اومدی
ات:باید باهاتون حرف بزنم
نامی:بشین
ات:خوب من فهمیدم که بیمار جئون جونکوک خیلی وقته خوب شده ومن متوجه نشدم
نامی:واقعا داری علان میگی
ات:ببخشید اصن متوجه نشدم
نامی:چیشد که فهمیدی
ات:ا..مم خوب من قول دادم هیچی ازاون اتاق بیرون نره..و
نامی:ایرادی نداره امروز مرخص میشه
ات:اما کجا باید زندگی کنه نه خونه ای داره نه خوانواده ای
نامی:نمیدونم پیش کسی هم بند نمیشه میتونی تاوقتی خونه واسش جور کنیم پیش خودت باشه
ات:ا..مم باشه ایرادی نداره
رفتم پیش جونکوک
ات:سلام کوکی یه خبر خوب دارم
کوک:سلامممم چرا انقدر دیر اومدی چه خبره مگه
ات:تو خوب شدی و قراره بیای یه مدت پیش من زندگی کنی
کوک شوکه شده بود🖤
یعنی کوک داشت به چی فکر میکرد
۷.۰k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.