خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
شرطا نرسید ولی گذاشتم
℗⍺ℽ⍑_۲۰
ا.ت تا آجوما رو دید زانو هاشو بغل کرد و ترس تمام بد..نشو گرفت...
آجوما که فهمیده بود ا.ت ازش ترسیده..
آروم کنارش نشست و دستشو روی زانو ی ا.ت گذاشت...
آجوما: دخترم..نترس..من کاریت ندارم..
اومدم زخ.مات رو پانسمان کنم...*لبخند*
ا.ت: ب.باشه..*اشک*
ا.ت پاهاش رو پایین گرفت...
آجوما وسایل پانسمان رو در آورد ضد عفونی رو روی پنبه ریخت....
آروم شلوار ا.ت رو بالا زد و پنبه ی آغشته به ضد عفونی رو روی زخ.م ا.ت گذاشت...
ا.ت آروم اشک میریخت...
سوز میکرد . بد جوری درد داشت...
آجوما: چیزی نیست دخترم..الان تموم میشه*لبخند*
ا.ت: *اشک*
آجوما: چطوری اینجا اومدی دخترم...؟
ا.ت: با دوستام اومدم کمپ...برای تفریح..اومدم این عمارت...*اشک*
جعبه ی نیرو رو برداشتم که الان شد...شد.این..*اشک*
آجوما: یعنی الان نیرو داخل قلب توعه...؟*تعجب*
ا.ت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...
آجوما پانسمان رو گذاشت..
با خودش میگفت این دختر هنوز بچس...
چطور باید اینجا بمونه...؟!
اوم هنوز به مادر و پدرش نیاز دارع...؟!
میخواست بدونه این دختر جوون چند سالشه...
حتما سنش کم بود...
آجوما: چند سالته دخترم..؟
ا.ت: 19 سالمه...*اشک*
آجوما: سنت خیلی کمه دخترم...تو چطور میخوای اینجا بمونی..؟*نگران*
ا.ت: به..به من باشه...امشب از اینجا...میرم..*اشک*
آجوما ا.ت رو در آغوش گرفت....
اون هنوز به دختر جوون بود..
سنی نداشت . تو این سن دارع عذاب رو تجربه میکنه...
آجوما موهای ا.ت رو نوازش میکرد تا حس امنیت بهش بدع...
بعد از چند مین ازش جدا شد...
آجوما: چیزی نیاز داشتی به خودم بگو دخترم...خودم بهت سر میزنم..*لبخند*
ا.ت با چشمای اشکی و لبخند درد ناک گفت...
ا.ت: ممنون...*لبخند و اشک*
آجوما: اجوما صدام میکنن دخترم...*لبخند*
ا.ت: ممنون آجوما...*لبخند و اشک*
آجوما: خواهش میکنم...اما دخترم باید یه چیزی بهت بگم...*نگران*
ا.ت: چی..؟
آجوما نفس عمیقی کشید دوبارع ادامه داد...
آجوما: دخترم ببین..تو باید اینجا برای همیشه بمونی...چون نیرو تیله تو بد..نت هست..
فکر فرار هم نکن دخترم...برای خودت بد میشه...لطفا..*نگران*
ا.ت سری به نشونه ی تایید تکون داد...
اما نقشه اش دقیقا این بود که فرار کنه...
اما چطوری رو نمیدونست...
تصمیم گرفت از آجوما بخواد زنجیر ها رو باز کنه....
اگر لایک کنی هیچی ازت کم نمیشه دستت نمیشکنه برعکس ثواب هم میکنی
#اد_جیمین
شرطا نرسید ولی گذاشتم
℗⍺ℽ⍑_۲۰
ا.ت تا آجوما رو دید زانو هاشو بغل کرد و ترس تمام بد..نشو گرفت...
آجوما که فهمیده بود ا.ت ازش ترسیده..
آروم کنارش نشست و دستشو روی زانو ی ا.ت گذاشت...
آجوما: دخترم..نترس..من کاریت ندارم..
اومدم زخ.مات رو پانسمان کنم...*لبخند*
ا.ت: ب.باشه..*اشک*
ا.ت پاهاش رو پایین گرفت...
آجوما وسایل پانسمان رو در آورد ضد عفونی رو روی پنبه ریخت....
آروم شلوار ا.ت رو بالا زد و پنبه ی آغشته به ضد عفونی رو روی زخ.م ا.ت گذاشت...
ا.ت آروم اشک میریخت...
سوز میکرد . بد جوری درد داشت...
آجوما: چیزی نیست دخترم..الان تموم میشه*لبخند*
ا.ت: *اشک*
آجوما: چطوری اینجا اومدی دخترم...؟
ا.ت: با دوستام اومدم کمپ...برای تفریح..اومدم این عمارت...*اشک*
جعبه ی نیرو رو برداشتم که الان شد...شد.این..*اشک*
آجوما: یعنی الان نیرو داخل قلب توعه...؟*تعجب*
ا.ت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...
آجوما پانسمان رو گذاشت..
با خودش میگفت این دختر هنوز بچس...
چطور باید اینجا بمونه...؟!
اوم هنوز به مادر و پدرش نیاز دارع...؟!
میخواست بدونه این دختر جوون چند سالشه...
حتما سنش کم بود...
آجوما: چند سالته دخترم..؟
ا.ت: 19 سالمه...*اشک*
آجوما: سنت خیلی کمه دخترم...تو چطور میخوای اینجا بمونی..؟*نگران*
ا.ت: به..به من باشه...امشب از اینجا...میرم..*اشک*
آجوما ا.ت رو در آغوش گرفت....
اون هنوز به دختر جوون بود..
سنی نداشت . تو این سن دارع عذاب رو تجربه میکنه...
آجوما موهای ا.ت رو نوازش میکرد تا حس امنیت بهش بدع...
بعد از چند مین ازش جدا شد...
آجوما: چیزی نیاز داشتی به خودم بگو دخترم...خودم بهت سر میزنم..*لبخند*
ا.ت با چشمای اشکی و لبخند درد ناک گفت...
ا.ت: ممنون...*لبخند و اشک*
آجوما: اجوما صدام میکنن دخترم...*لبخند*
ا.ت: ممنون آجوما...*لبخند و اشک*
آجوما: خواهش میکنم...اما دخترم باید یه چیزی بهت بگم...*نگران*
ا.ت: چی..؟
آجوما نفس عمیقی کشید دوبارع ادامه داد...
آجوما: دخترم ببین..تو باید اینجا برای همیشه بمونی...چون نیرو تیله تو بد..نت هست..
فکر فرار هم نکن دخترم...برای خودت بد میشه...لطفا..*نگران*
ا.ت سری به نشونه ی تایید تکون داد...
اما نقشه اش دقیقا این بود که فرار کنه...
اما چطوری رو نمیدونست...
تصمیم گرفت از آجوما بخواد زنجیر ها رو باز کنه....
اگر لایک کنی هیچی ازت کم نمیشه دستت نمیشکنه برعکس ثواب هم میکنی
#اد_جیمین
۱.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.