(EVIL LOVE ( PT7
جینا ؛ با خجالت از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه با کمک دایی میز و چیدم همه نشستیم دور میز و شروع کردیم بعد از اینکه غذا تموم شد من میزو جمع کردم دایی و پدر و مادر تهیونگ هم مشغول صحبت شدن
تهیونگ : جینا
جینا : بله
تهیونگ : میایی بریم تو حیاط
جینا : باشه
جینا ؛ همراه تهیوتگ رفتیم توی حیاط روی تاب نشستیم به سامون خیره شدم که...
تهیونگ : اگه یه سوالی ازت بپرسم ناراحت نمیشی ؟
جینا ؛ میدونستم میخواد چی بپرسه خوندن ذهنش راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم انگار بهش وصل شده بودم
جینا : نه بپرس
تهیونگ : چرا بچه های کلاس بهت میگن عجیب و غریب ؟
جینا : تو چی فکر میکنی ؟ از نظر تو من عجیب و غریبم ؟
تهیونگ : نه اصلا به نظرم تو خیلی عادی هستی
جینا : خب راستش ....
جینا ؛ داشتم صحبت میکردم که ناخداگاه چشام بسته شد و چیزی رو حس مردم سرمایی که تمام سلول های بدنم رو به لرزه در اورد برای یک لحظه خشکم زد چیزی که حس کردم غیر قابل توصیف بود چشام رو باز کردم از جام بلند شدم هوا طوفانی شده بود انگار اسمون شب بهم ریخته بود
تهیونگ : جینا ، جینا چیشده
جینا : تهیونگ یه لحظه لطفا
از جام بلند شدم اطرفمو نگاه کردم میتونستم نیروی قوی شو حس کنم دور نبود
با چیزی که توی ذهنم نقش بست بدون وقفه دست تهیونگو گرفتم و رفتم توی خونه و خودمو به دایی رسوندم
جینا : دایی جیهوپ ، دایی جیهوپ ( با صدای بلند )
جیهوپ : چیشده جینا چرا داد میزنی ؟
جینا : اینجا امن نیست دایی باید زود تر بریم
پ.ت: ینی چی که امن نیست ؟
جیهوپ : درست حرف بزن ببینم
جینا : دایی بهم اعتماد کن من حسش میکنم یه چیزی این نزدیکیاست واقعا خطرناکه
جیهوپ : ینی منظورت اینه که خطر ماورایی
جینا : اره دایی باید بریم لطفا
پ.ت : میشه بگید چیشده
م.ت : جینا عزیزم چه اتفاقی افتاده
جیهوپ : الان وقت توضیح نیست باید هر چه سریع تر بریم ...
تهیونگ : جینا
جینا : بله
تهیونگ : میایی بریم تو حیاط
جینا : باشه
جینا ؛ همراه تهیوتگ رفتیم توی حیاط روی تاب نشستیم به سامون خیره شدم که...
تهیونگ : اگه یه سوالی ازت بپرسم ناراحت نمیشی ؟
جینا ؛ میدونستم میخواد چی بپرسه خوندن ذهنش راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم انگار بهش وصل شده بودم
جینا : نه بپرس
تهیونگ : چرا بچه های کلاس بهت میگن عجیب و غریب ؟
جینا : تو چی فکر میکنی ؟ از نظر تو من عجیب و غریبم ؟
تهیونگ : نه اصلا به نظرم تو خیلی عادی هستی
جینا : خب راستش ....
جینا ؛ داشتم صحبت میکردم که ناخداگاه چشام بسته شد و چیزی رو حس مردم سرمایی که تمام سلول های بدنم رو به لرزه در اورد برای یک لحظه خشکم زد چیزی که حس کردم غیر قابل توصیف بود چشام رو باز کردم از جام بلند شدم هوا طوفانی شده بود انگار اسمون شب بهم ریخته بود
تهیونگ : جینا ، جینا چیشده
جینا : تهیونگ یه لحظه لطفا
از جام بلند شدم اطرفمو نگاه کردم میتونستم نیروی قوی شو حس کنم دور نبود
با چیزی که توی ذهنم نقش بست بدون وقفه دست تهیونگو گرفتم و رفتم توی خونه و خودمو به دایی رسوندم
جینا : دایی جیهوپ ، دایی جیهوپ ( با صدای بلند )
جیهوپ : چیشده جینا چرا داد میزنی ؟
جینا : اینجا امن نیست دایی باید زود تر بریم
پ.ت: ینی چی که امن نیست ؟
جیهوپ : درست حرف بزن ببینم
جینا : دایی بهم اعتماد کن من حسش میکنم یه چیزی این نزدیکیاست واقعا خطرناکه
جیهوپ : ینی منظورت اینه که خطر ماورایی
جینا : اره دایی باید بریم لطفا
پ.ت : میشه بگید چیشده
م.ت : جینا عزیزم چه اتفاقی افتاده
جیهوپ : الان وقت توضیح نیست باید هر چه سریع تر بریم ...
۱۱۹.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.