دریای طوفانی🌊پارت۱۶
فقط یه نفر میتونه وارداتاق بشه وباید یه فرد خاصی برای بیمار باشه
نامجون:جیمین توبرو
جیمین:خب حالا چرا من؟
پرستار:آقا لطفا بفرمایید داخل سریعتر
وقتی رفتیم داخل جیسو نه خوشحال بود نه ناراحت
پرستار:باهاش حرف بزن وازش بپرس اسمش چیه؟!
جیمین:اسمتو یادت میاد؟!
جیسو:نه.....تو کی هستی؟من اینجا چیکار میکنم؟
جیمین:من جیمینم توهم جیسو...ما الان تو بیمارستانیم
جیسو:اسممو یادم نیس ولی فک نکنم اسمم جیسو باشه
جیمین:پرستار.....اون داره چی میگه...مگه میشه یادش نیاد
پرستار:متاسفم....دچارفراموشی شده معلوم نیست تاکی ادامه داشته باشه نمیخوام حالتونو بدتر کنم ولی شاید هیچوقت حافظش برنگرده واین فراموشی موندگار بشه
حرفش که تموم شد انگار یه شک بهم دادن حالم بدتر شد وباچشمای خیس دست جیسو رو گرفتم
جیسو:هی...دستمو ول کن
ازاتاق رفتم بیرون پرستار هم اومد بیرون همچیو برای اونا هم گفت رزی بغلم کرد
رزی:آروم باش...مطمئنم به حالت عادیش برمیگرده این اتفاق برای یکی از دوستام افتاده بود والان اون برگشته
جیمین:تو از کجا انقد مطمئنی؟؟شاید اون از کمیاب ترین آدما بوده(گریه)
رزی:جیمین...امید داشته باش...انقدر زود خودتو نباز
ازدید رزی
جیمین هنوز داشت گریه میکرد ومنم سعی داشتم آرومش کنم
طاقت نداشتم ببینم داداشم داره.......
ادامه داره........
نامجون:جیمین توبرو
جیمین:خب حالا چرا من؟
پرستار:آقا لطفا بفرمایید داخل سریعتر
وقتی رفتیم داخل جیسو نه خوشحال بود نه ناراحت
پرستار:باهاش حرف بزن وازش بپرس اسمش چیه؟!
جیمین:اسمتو یادت میاد؟!
جیسو:نه.....تو کی هستی؟من اینجا چیکار میکنم؟
جیمین:من جیمینم توهم جیسو...ما الان تو بیمارستانیم
جیسو:اسممو یادم نیس ولی فک نکنم اسمم جیسو باشه
جیمین:پرستار.....اون داره چی میگه...مگه میشه یادش نیاد
پرستار:متاسفم....دچارفراموشی شده معلوم نیست تاکی ادامه داشته باشه نمیخوام حالتونو بدتر کنم ولی شاید هیچوقت حافظش برنگرده واین فراموشی موندگار بشه
حرفش که تموم شد انگار یه شک بهم دادن حالم بدتر شد وباچشمای خیس دست جیسو رو گرفتم
جیسو:هی...دستمو ول کن
ازاتاق رفتم بیرون پرستار هم اومد بیرون همچیو برای اونا هم گفت رزی بغلم کرد
رزی:آروم باش...مطمئنم به حالت عادیش برمیگرده این اتفاق برای یکی از دوستام افتاده بود والان اون برگشته
جیمین:تو از کجا انقد مطمئنی؟؟شاید اون از کمیاب ترین آدما بوده(گریه)
رزی:جیمین...امید داشته باش...انقدر زود خودتو نباز
ازدید رزی
جیمین هنوز داشت گریه میکرد ومنم سعی داشتم آرومش کنم
طاقت نداشتم ببینم داداشم داره.......
ادامه داره........
۱۷.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.