فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part16
_____________________
"ویو شوگا"
یهو از جاش بلند شد و اشکاش و پاک کرد و اروم گفت
"خودتون مجبورم کردین....من ...تقصیری نداشتم!!!"
گوشیش و از توی کیفش و ورداشت و زنگ زد امبولانس
طرف:بفرمایید...
ات:اینجا دو نفر مردن...ادرسمون•••••••
قبل اینکه اون چیزی بگه گوشی رو قطع کرد...سیمکارتش و در اورد و زیر پاهاش خورد کرد...
ات:خ...دافظ
دوباره چشماش پر اشک شد ولی سریع از پله ها رفت پایین و دیگه نخواست اونجا بمونه...دنبالش راه افتادم...
بارون خیلی شدیدی میومد...ساعت ۴ صبح بود...و هنوز هوا روشن نشده بود...کلاه سیوشرتش و انداخته بود روی سرش و توی بارون راه میرفت...نه اون میدونست چرا اینکار و کرده و نه من.....!!!
اون فقط راه میرفت و اشک میریخت...
شوگا:تا کی میخوای همینجوری زندگیتو ادامه بدی ات؟؟؟؟دیگه خیلی داره غمگین میشه....لعنتی....چی میشد صدای منو میشنیدی؟؟؟خسته شدم از بس که با خودم حرف زدم...میفهمی؟؟؟خسته شدم!!!
تو اولین ادمی که من روح نگهبانشم..و خب....این زندگی که تو داری اصلا معمولی نیست...!!!
من حتی از دیدنشم خسته شدم...
لامصب ....چرا تو باید توی بیست و پنج سالگیت بمیری اخه؟؟؟انقدر زود؟؟؟؟؟انقدر زجر و درد بکشی
اخر شم بدون هیچ خوشی و شادی ای بمیری؟؟؟این دیگه ته نامردیه!
ات:میدونی....من خودمم خسته شدم!
#part16
_____________________
"ویو شوگا"
یهو از جاش بلند شد و اشکاش و پاک کرد و اروم گفت
"خودتون مجبورم کردین....من ...تقصیری نداشتم!!!"
گوشیش و از توی کیفش و ورداشت و زنگ زد امبولانس
طرف:بفرمایید...
ات:اینجا دو نفر مردن...ادرسمون•••••••
قبل اینکه اون چیزی بگه گوشی رو قطع کرد...سیمکارتش و در اورد و زیر پاهاش خورد کرد...
ات:خ...دافظ
دوباره چشماش پر اشک شد ولی سریع از پله ها رفت پایین و دیگه نخواست اونجا بمونه...دنبالش راه افتادم...
بارون خیلی شدیدی میومد...ساعت ۴ صبح بود...و هنوز هوا روشن نشده بود...کلاه سیوشرتش و انداخته بود روی سرش و توی بارون راه میرفت...نه اون میدونست چرا اینکار و کرده و نه من.....!!!
اون فقط راه میرفت و اشک میریخت...
شوگا:تا کی میخوای همینجوری زندگیتو ادامه بدی ات؟؟؟؟دیگه خیلی داره غمگین میشه....لعنتی....چی میشد صدای منو میشنیدی؟؟؟خسته شدم از بس که با خودم حرف زدم...میفهمی؟؟؟خسته شدم!!!
تو اولین ادمی که من روح نگهبانشم..و خب....این زندگی که تو داری اصلا معمولی نیست...!!!
من حتی از دیدنشم خسته شدم...
لامصب ....چرا تو باید توی بیست و پنج سالگیت بمیری اخه؟؟؟انقدر زود؟؟؟؟؟انقدر زجر و درد بکشی
اخر شم بدون هیچ خوشی و شادی ای بمیری؟؟؟این دیگه ته نامردیه!
ات:میدونی....من خودمم خسته شدم!
۷.۸k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.