گس لایتر/پارت ۱۳۸
اسلاید اول: جونگکوک
دوم: بورام
سه ماه از فوت ناگهانی و دردناک ایم داجونگ مدیرعامل کمپانی بین المللی ایم و یکی از بانفوذترین مردان جمهوری کره جنوبی گذشت...همه چیز بوی غم گرفته بود...
توی عمارت ایم خبری از شادی و شعف سابق نبود...طوری که انگار همه جا خاک مرده پاشیده بودن...
ایم نابی هر شب ساعت ها به عکس عزیزکردهاش خیره میشد و باهاش حرف میزد با اینکه میدونست عزیزکردهاش صداشو نمیشنوه....ایم بایولی که تا همین چند ماه پیش به شادابی و سرزندگی معروف بود... تفاوتی با یه مرده نداشت...یه مرده متحرک...غم پدری که میپرستیدش به سادگی از پا درش آورد...با اینکه سه ماه گذشته بود...اما انگار همین دیروز بود...همونقدر دردناک و جانفرسا...در این بین رفتارهای مردی که بدون هیچ محبت و توجهی از طرفش بیقید و شرط بهش عشق میورزید...هم توی حال خرابش بی تاثیر نبود!
جئون جونگکوک...جانشین ایم داجونگ و مالک آینده کمپانی ایم با گذشت زمان بانفوذتر و تاثیرگذارتر میشد...با درایت و هوش ذاتیش همه تصور میکردن که آینده درخشانی در انتظار کمپانی و خانواده ایم باشه...غافل از اینکه حقیقت فرسنگ ها از تصورشون فاصله داره...و
جانشین ایم داجونگ گرگیه تو لباس یه بره!
ساعت ۸ شب...
پیراهن نوک مدادیاش و پوشید...همونطور که با حوصله دکمه هاشو بست و از روی تخت بلند شد...و
با قدم های آروم به سمت آینه رفت...روبهروش ایستاد و شیشه عطرشو برداشت و مچ جفت دستشو معطر کرد....
بورام جفت دستاشو به پشت سرش تکیه داد و پتو رو روی خودش کشید:
میخوای بری؟
بدون اینکه نگاهشو از آینه بگیره با صدای بم و کلفت ناشی از خستگی رابطه چند دقیقه پیش جواب داد: آره
ناراضی از جواب جونگکوک صورتش در هم رفت : آیشش جونگکوکا!
هنوز زوده!!
جونگکوک نیم نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره تکرار کرد: باید برم
بورام: چرا؟
کجا میخوای بری چاگیا؟
نمیخواست بیشتراز این توضیح بده اما بخاطر سوالات پشت سر هم بورام جواب داد: بایول...
فردا باید بره بیمارستان...
بورام ناراضی از اسم ایم بایول اخماش توی هم رفت...یکم خودشو روی تخت جابجا کرد: زایمان؟
جونگکوک: آره....
بورام با ناباوری خنده ی هیستریکی کرد و با چشمای خیس و صدایی که از بغض گرفته بود جواب داد:
همیشه اونو به من ترجیح دادی!!!!!
به محض اتمام جملهش چند لحظه از توی آینه خیره نگاهش کرد... به سمتش برگشت...
بورام زانوهاشو بغل گرفته بود و پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیده بود...جونگکوک کنارش نشست... گونه ی راستشو با شصتش نوازش کرد و پیشونیشو با لذت بوسید:
اون که خطری برای تو نداره چاگیا
بورام: نمیتونه داشته باشه!
جونگکوک لحظه ای مکث کرد... میخواست جواب بده که تلفنش زنگ خورد...
وقتی جونگکوک به صفحه ی تلفنش نگاه میکرد بورام هم نگاهش کرد... با دیدن اسم بایول روشو به طرف دیگه برد و نفسشو کلافه بیرون داد...
جونگکوک جواب داد...
اما به جای بایول کس دیگهای پشت خط بود...جی وون بود...
هراسون و نگران!
با صدای لرزون صحبت میکرد...
جونگکوک عصبانی از لکنت جیوون غرید:
جی وون متوجه حرفات نمیشم!!
بلندتر صحبت کن!
جی وون: آقا خانوم دردشون شروع شده... باید همین الآن برن بیمارستان!!!!!
انتظار شنیدن هرچیزی و داشت جز این...با کلافگی موهاشو به عقب چنگ زد و چشماشو محکم روی هم فشار داد!!!!
جونگکوک: زنگ بزن به نگهبان آروم آروم ببریدش تو آسانسور...راننده پایین تو ماشین منتظرتونه... منم سریع خودمو میرسونم
جی وون: چشم آقا... هر چه زودتر خودتونو برسونید!!!
من نگرا...
بدون اینکه به زن پشت تلفن اجازه تموم کردن حرفشو بده گوشیو قطع کرد....اولین بار بود که تا این حد مضطرب میشد!!!
تند و تند مشغول برداشتن کیف و پوشیدن پالتوش شد...
بورام که منتظر توضیحی از جونگکوک بود با کنجکاوی و تعجب پرسید: چی شد؟!
جونگکوک: بایول
دارن میبرنش بیمارستان
بورام ابرویی بالا انداخت و با سرگرمی و صدای لرزون ناشی از حسرت توی دلش برای داشتن بچهای از مردی که عاشقش بود جواب داد:
عجب!
پس وقتش رسید!
جونگکوک قبل ار اینکه با عجله اتاق و ترک کنه جواب داد:
وقتی همه بیان و من به عنوان همسرش اونجا نباشم بد میشه...
دوم: بورام
سه ماه از فوت ناگهانی و دردناک ایم داجونگ مدیرعامل کمپانی بین المللی ایم و یکی از بانفوذترین مردان جمهوری کره جنوبی گذشت...همه چیز بوی غم گرفته بود...
توی عمارت ایم خبری از شادی و شعف سابق نبود...طوری که انگار همه جا خاک مرده پاشیده بودن...
ایم نابی هر شب ساعت ها به عکس عزیزکردهاش خیره میشد و باهاش حرف میزد با اینکه میدونست عزیزکردهاش صداشو نمیشنوه....ایم بایولی که تا همین چند ماه پیش به شادابی و سرزندگی معروف بود... تفاوتی با یه مرده نداشت...یه مرده متحرک...غم پدری که میپرستیدش به سادگی از پا درش آورد...با اینکه سه ماه گذشته بود...اما انگار همین دیروز بود...همونقدر دردناک و جانفرسا...در این بین رفتارهای مردی که بدون هیچ محبت و توجهی از طرفش بیقید و شرط بهش عشق میورزید...هم توی حال خرابش بی تاثیر نبود!
جئون جونگکوک...جانشین ایم داجونگ و مالک آینده کمپانی ایم با گذشت زمان بانفوذتر و تاثیرگذارتر میشد...با درایت و هوش ذاتیش همه تصور میکردن که آینده درخشانی در انتظار کمپانی و خانواده ایم باشه...غافل از اینکه حقیقت فرسنگ ها از تصورشون فاصله داره...و
جانشین ایم داجونگ گرگیه تو لباس یه بره!
ساعت ۸ شب...
پیراهن نوک مدادیاش و پوشید...همونطور که با حوصله دکمه هاشو بست و از روی تخت بلند شد...و
با قدم های آروم به سمت آینه رفت...روبهروش ایستاد و شیشه عطرشو برداشت و مچ جفت دستشو معطر کرد....
بورام جفت دستاشو به پشت سرش تکیه داد و پتو رو روی خودش کشید:
میخوای بری؟
بدون اینکه نگاهشو از آینه بگیره با صدای بم و کلفت ناشی از خستگی رابطه چند دقیقه پیش جواب داد: آره
ناراضی از جواب جونگکوک صورتش در هم رفت : آیشش جونگکوکا!
هنوز زوده!!
جونگکوک نیم نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره تکرار کرد: باید برم
بورام: چرا؟
کجا میخوای بری چاگیا؟
نمیخواست بیشتراز این توضیح بده اما بخاطر سوالات پشت سر هم بورام جواب داد: بایول...
فردا باید بره بیمارستان...
بورام ناراضی از اسم ایم بایول اخماش توی هم رفت...یکم خودشو روی تخت جابجا کرد: زایمان؟
جونگکوک: آره....
بورام با ناباوری خنده ی هیستریکی کرد و با چشمای خیس و صدایی که از بغض گرفته بود جواب داد:
همیشه اونو به من ترجیح دادی!!!!!
به محض اتمام جملهش چند لحظه از توی آینه خیره نگاهش کرد... به سمتش برگشت...
بورام زانوهاشو بغل گرفته بود و پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیده بود...جونگکوک کنارش نشست... گونه ی راستشو با شصتش نوازش کرد و پیشونیشو با لذت بوسید:
اون که خطری برای تو نداره چاگیا
بورام: نمیتونه داشته باشه!
جونگکوک لحظه ای مکث کرد... میخواست جواب بده که تلفنش زنگ خورد...
وقتی جونگکوک به صفحه ی تلفنش نگاه میکرد بورام هم نگاهش کرد... با دیدن اسم بایول روشو به طرف دیگه برد و نفسشو کلافه بیرون داد...
جونگکوک جواب داد...
اما به جای بایول کس دیگهای پشت خط بود...جی وون بود...
هراسون و نگران!
با صدای لرزون صحبت میکرد...
جونگکوک عصبانی از لکنت جیوون غرید:
جی وون متوجه حرفات نمیشم!!
بلندتر صحبت کن!
جی وون: آقا خانوم دردشون شروع شده... باید همین الآن برن بیمارستان!!!!!
انتظار شنیدن هرچیزی و داشت جز این...با کلافگی موهاشو به عقب چنگ زد و چشماشو محکم روی هم فشار داد!!!!
جونگکوک: زنگ بزن به نگهبان آروم آروم ببریدش تو آسانسور...راننده پایین تو ماشین منتظرتونه... منم سریع خودمو میرسونم
جی وون: چشم آقا... هر چه زودتر خودتونو برسونید!!!
من نگرا...
بدون اینکه به زن پشت تلفن اجازه تموم کردن حرفشو بده گوشیو قطع کرد....اولین بار بود که تا این حد مضطرب میشد!!!
تند و تند مشغول برداشتن کیف و پوشیدن پالتوش شد...
بورام که منتظر توضیحی از جونگکوک بود با کنجکاوی و تعجب پرسید: چی شد؟!
جونگکوک: بایول
دارن میبرنش بیمارستان
بورام ابرویی بالا انداخت و با سرگرمی و صدای لرزون ناشی از حسرت توی دلش برای داشتن بچهای از مردی که عاشقش بود جواب داد:
عجب!
پس وقتش رسید!
جونگکوک قبل ار اینکه با عجله اتاق و ترک کنه جواب داد:
وقتی همه بیان و من به عنوان همسرش اونجا نباشم بد میشه...
۱۷.۲k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.