سناریو 𝒮𝓉𝓇𝒶𝒴 𝓀𝒾𝒹𝓈✄✄
سناریو 𝒮𝓉𝓇𝒶𝒴 𝓀𝒾𝒹𝓈✄✄
ادامه وقتی پات لیز خورد و افتادی روش
(هیونجین)
هر چند بار زنگ زدی جواب نداد نگران شدی و به سمت خونه دوست صمیمیت به راه افتادی هوا بارونی بود
کلید خونشو داشتی کلیدو توی قفل انداختی و وارد شدی
رفتی داخل پذیرایی و هیونجین رو دیدی که تازه از حموم اومده بیرون و فقط یه حوله دور کمرشه با دیدنت جیغ زد چشماتو گرفتی
+من چیزی ندیدم بخدا
دویید و رفت تو اتاقش و لباساشو پوشید و اومد بیرون
_اینجا چیکار میکنی؟
+تلفنتو جواب ندادی اومدم ببینم مردی یا زنده ای
_چرا اینقدر بهم اهمیت میدی؟چرا اینقدر نگرانم شدی؟نکنه دوستم داری؟
+نخیر
یعنی نباید بدونم دوستم حالش چطوره؟
_به هر حال من مجبورم نیستم به پیاما و زنگای تو جواب بدم مجبورم؟
بنظر می رسید از چیزی ناراحته
+هیون اتفاقی افتاده؟
_نه
+پس تو دیگه نمیخوای با من دوست باشی؟
_نه من من منظورم این نبود فقط من فقط یکم حالم بده متاسفم
+اشکالی نداره
نزدیک رفتی و توی آغوش گرفتیش و سرشو آروم نوازشکردی
+ما دوستیم قرار نیست بخاطر هر حرف کوچیک احمقانه سریع جدا بشیم هوم؟
_درسته
آروم سرشو روش شونت گذاشت و اشک ریخت
بعد جداش کردی و بردیش روی مبل نشست و رفتی از آشپزخونه براش آب آوردی
داشتی میرفتی بهش بدی که پات گیر کرد و افتادی لیوان خورد تو سرت و ابا ریخت روی هر دوتاتون و افتادی روی هیون
هر دوتاتون خندیدید
_فکر کنم باید لباسامونو عوض کنیم
+نه خودشون خشک میشن یذره آبه دیگه
خواستی بلند بشی که تورو به خودش نزدیک کرد
از نگه داشتن این همه احساسات خسته شده بود.
تموم این سالها میترسید که بهت بگه واقعاً چه احساسی داره.
اون فکر میکرد که از شنیدن حرفش خوشحال نمیشی ، اما دیگر چاره دیگه ای نداشت باید میگفت
فاصله صورت هاتو کم بود دستشو زیر چونت گذاشت
_باید یه چیزی رو بهت بگم
شک داشت ولی بالاخره گفت
_من دوستت دارم تموم این سالها دوستت داشتم دیگه نمیتونم تحمل کنم فقط با تو احساس خوشحال میکنم تموم این سالها احساساتمو فقط توی خودم ریختم و نتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم درست از لحظه اول تا حالا که دیدمت خوب یادمه از همون موقع دوستت داشتم
میخوام تا زمانی که دنیا تموم بشه با تو باشم میخوام دوستی مون چیزی فراتر از دوستی باشه
با تعجب بهشنگاه میکردی
_خب تو نظرت چیه؟ لطفا یه چیزی بگو
+راستش من قبلا خیلی فکر کردم میدونستم یروز همچین روزی فرا میرسه منم میخواستم بهت بگم که دوستت دارم
لباشو بهش نزدیک کرد و بدون هیچ توقفی شروع به بوسیدنش کرد
زمان برای اون دوتا متوقف شده بود تنها صدایی که به گوش میرسید صدای ضربان قلب هایی بود که برای هم میتپیدن
✄𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅✄
ادامه وقتی پات لیز خورد و افتادی روش
(هیونجین)
هر چند بار زنگ زدی جواب نداد نگران شدی و به سمت خونه دوست صمیمیت به راه افتادی هوا بارونی بود
کلید خونشو داشتی کلیدو توی قفل انداختی و وارد شدی
رفتی داخل پذیرایی و هیونجین رو دیدی که تازه از حموم اومده بیرون و فقط یه حوله دور کمرشه با دیدنت جیغ زد چشماتو گرفتی
+من چیزی ندیدم بخدا
دویید و رفت تو اتاقش و لباساشو پوشید و اومد بیرون
_اینجا چیکار میکنی؟
+تلفنتو جواب ندادی اومدم ببینم مردی یا زنده ای
_چرا اینقدر بهم اهمیت میدی؟چرا اینقدر نگرانم شدی؟نکنه دوستم داری؟
+نخیر
یعنی نباید بدونم دوستم حالش چطوره؟
_به هر حال من مجبورم نیستم به پیاما و زنگای تو جواب بدم مجبورم؟
بنظر می رسید از چیزی ناراحته
+هیون اتفاقی افتاده؟
_نه
+پس تو دیگه نمیخوای با من دوست باشی؟
_نه من من منظورم این نبود فقط من فقط یکم حالم بده متاسفم
+اشکالی نداره
نزدیک رفتی و توی آغوش گرفتیش و سرشو آروم نوازشکردی
+ما دوستیم قرار نیست بخاطر هر حرف کوچیک احمقانه سریع جدا بشیم هوم؟
_درسته
آروم سرشو روش شونت گذاشت و اشک ریخت
بعد جداش کردی و بردیش روی مبل نشست و رفتی از آشپزخونه براش آب آوردی
داشتی میرفتی بهش بدی که پات گیر کرد و افتادی لیوان خورد تو سرت و ابا ریخت روی هر دوتاتون و افتادی روی هیون
هر دوتاتون خندیدید
_فکر کنم باید لباسامونو عوض کنیم
+نه خودشون خشک میشن یذره آبه دیگه
خواستی بلند بشی که تورو به خودش نزدیک کرد
از نگه داشتن این همه احساسات خسته شده بود.
تموم این سالها میترسید که بهت بگه واقعاً چه احساسی داره.
اون فکر میکرد که از شنیدن حرفش خوشحال نمیشی ، اما دیگر چاره دیگه ای نداشت باید میگفت
فاصله صورت هاتو کم بود دستشو زیر چونت گذاشت
_باید یه چیزی رو بهت بگم
شک داشت ولی بالاخره گفت
_من دوستت دارم تموم این سالها دوستت داشتم دیگه نمیتونم تحمل کنم فقط با تو احساس خوشحال میکنم تموم این سالها احساساتمو فقط توی خودم ریختم و نتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم درست از لحظه اول تا حالا که دیدمت خوب یادمه از همون موقع دوستت داشتم
میخوام تا زمانی که دنیا تموم بشه با تو باشم میخوام دوستی مون چیزی فراتر از دوستی باشه
با تعجب بهشنگاه میکردی
_خب تو نظرت چیه؟ لطفا یه چیزی بگو
+راستش من قبلا خیلی فکر کردم میدونستم یروز همچین روزی فرا میرسه منم میخواستم بهت بگم که دوستت دارم
لباشو بهش نزدیک کرد و بدون هیچ توقفی شروع به بوسیدنش کرد
زمان برای اون دوتا متوقف شده بود تنها صدایی که به گوش میرسید صدای ضربان قلب هایی بود که برای هم میتپیدن
✄𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅✄
۱۵.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.