پارت 21
پارت 21
صبح با صدای زمزمه که از پشت در اتاقم میومد بلند شدم.. رفتم و گوش دادم:انقدر خنگ بازی در نیار... بازم میگم، یونجون مافیای بزرگیه، درست کار نکنی با یه اشاره نابودت میکنه.. پس حواست به کارات باشه.. یونجون؟ مافیا؟ چی گفت؟ اشتباه شنیدم... یونجون مافیای بزرگیه؟ واژه ی مافیا.. ترسناک بود واسم.. بابا بیشتر با مافیا ها قمار میکرد... وقتی بچه بودم دیدمشون که چقدر وحشتناکن... ولی... یونجون من مثل اونا نبود... چی گفتم؟ ی... یونجون من؟... اصلا نمیفهمیدم چمه.. تصمیم گرفتم فقط بهش فکر نکنم... اروم از تختم بلند شدم .. یادم افتاد امروز تا فردا یونجون خونه نیست... پس، تنهام؟ نمیدونم چرا ولی احساس کردم که دلم براش تنگ شد... ایندفعه یه صدای کاملا واضح گفت "داری عاشقش میشی "نه... نه.. من نباید عاشقش بشم.. نمیتونم... نمیشه... اصلا چرا باید باور کنم که عاشقش شدم.. اره، همش یه حس الکیه چندروزس.. اره.. چند روزه
ویوی یونجون:
ماموریت تموم شد، به خوبی... عالی بود، همچی سرجاش بود.. با خستگی برگشتم به عمارت... دلم برای یه کوچولو تنگ شده بود... نمیدونم ولی تو این ماموریت فهمیدم برای اولین بار غیر از مامانم دلم برا یه نفر دیگم تنگه... به طرف اتاقش رفتم، مطمعنم خواب بود، ساعت 3 صبحه... در اتاقش مثل همیشه باز بود و چراغای راهرو روشن.. اروم خوابیده بود... خیلی اروم و راحت.. لبخند محوی رو لبام نشست و بعد به طرف اتاقم رفتم تا استراحت کنم...
دستیار:ارباب، پسرتون یه پسری به اسم بومگیو به خونش برده... باهاش مثل بقیه رفتار نمیکنه... امروز شب هم وقتی دید که خوابیده لبخند زد... چوی:هرچه زودتر اون پسرو از اون خونه فراری بده... هرچه زودتر.. تهدیدش کن، نمیدونم... پیشنهاد پول بده.. فقط کاری کن دمشو بزار رو کولش و بره واسه همیشه.. دستیار:چشم
صبح با صدای زمزمه که از پشت در اتاقم میومد بلند شدم.. رفتم و گوش دادم:انقدر خنگ بازی در نیار... بازم میگم، یونجون مافیای بزرگیه، درست کار نکنی با یه اشاره نابودت میکنه.. پس حواست به کارات باشه.. یونجون؟ مافیا؟ چی گفت؟ اشتباه شنیدم... یونجون مافیای بزرگیه؟ واژه ی مافیا.. ترسناک بود واسم.. بابا بیشتر با مافیا ها قمار میکرد... وقتی بچه بودم دیدمشون که چقدر وحشتناکن... ولی... یونجون من مثل اونا نبود... چی گفتم؟ ی... یونجون من؟... اصلا نمیفهمیدم چمه.. تصمیم گرفتم فقط بهش فکر نکنم... اروم از تختم بلند شدم .. یادم افتاد امروز تا فردا یونجون خونه نیست... پس، تنهام؟ نمیدونم چرا ولی احساس کردم که دلم براش تنگ شد... ایندفعه یه صدای کاملا واضح گفت "داری عاشقش میشی "نه... نه.. من نباید عاشقش بشم.. نمیتونم... نمیشه... اصلا چرا باید باور کنم که عاشقش شدم.. اره، همش یه حس الکیه چندروزس.. اره.. چند روزه
ویوی یونجون:
ماموریت تموم شد، به خوبی... عالی بود، همچی سرجاش بود.. با خستگی برگشتم به عمارت... دلم برای یه کوچولو تنگ شده بود... نمیدونم ولی تو این ماموریت فهمیدم برای اولین بار غیر از مامانم دلم برا یه نفر دیگم تنگه... به طرف اتاقش رفتم، مطمعنم خواب بود، ساعت 3 صبحه... در اتاقش مثل همیشه باز بود و چراغای راهرو روشن.. اروم خوابیده بود... خیلی اروم و راحت.. لبخند محوی رو لبام نشست و بعد به طرف اتاقم رفتم تا استراحت کنم...
دستیار:ارباب، پسرتون یه پسری به اسم بومگیو به خونش برده... باهاش مثل بقیه رفتار نمیکنه... امروز شب هم وقتی دید که خوابیده لبخند زد... چوی:هرچه زودتر اون پسرو از اون خونه فراری بده... هرچه زودتر.. تهدیدش کن، نمیدونم... پیشنهاد پول بده.. فقط کاری کن دمشو بزار رو کولش و بره واسه همیشه.. دستیار:چشم
۳.۷k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.