P49من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 49
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
سوا سرشو ب دیوار تیکه داد و پشت سظل زباله ی بزرگی ک توی کوچه بود قایم شد...حدس میزد یونگی دیده بودش برای همین سریع توی کوچه رفت و پشت سطل زباله قایم شد...دستشو روی دهنش گذاشت و سعی کرد خیلی اروم نفس بکشه ...ولی مطمئنا صدای قلبش جاش رو لو میداد....میتونست از اون فاصله صدای یونگی رو بشنوه....
یونگی:سوا...میبینی چه بلایی سرم اوردی؟
قطعا سوا نمیتونست هیچوقت درد توی صداش رو فراموش کنه..لرزش صداش باعث میشد قلبش ب شدت بشکنه...
+میبینی چیکارم کردی؟میبینی دارم دیوونه میشم؟
سوا چشماشو محکم روی هم فشار داد تا اشکاش نریزه...فقط ساگت ایستاد و ب حرفای یونگی گوش داد...لباشو به هم فشار میداد و سعی میکرد صدایی تولید نکنه....
+میخوام بیام پیشت...
صدای شدید ترمز ماشین توی خیابون باعث شد ی لحظه قلبش به معنای واقعی از حرکت بایسته....میترسید که ممکنه با چی روبه رو بشه ولی نمیتونست راهشو بگیره و بره...
_ی...یو...یونگییی
سریع از پشت سطل زباله بیرون اومد
----------------------
جین:یونگیااااااا...حواست کجاس؟
جین سریع از ماشین پیاده شد و پیش یونگی که مثل چوب خشک وسط خیابون استاده بود رفت...شانس اورد ک تونست لحظه ی اخر ترمز کنه و از یک میلی متری یونگی رد شه...اعضا هم سریع از ماشین پیاده شدن و نگران به سمت یونگی رفتن ...جین عصبانی شونه هاشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند ...خواست داد بزننه ولی با دیدن چهره ی اشکی یونگی خشکش زد...
نامجون:هیونگ؟حالت خوبه؟چرا گریه میکنی؟
درسته ک الان جین ب شدت از دست یونگی و حواس پرتیش عصبانی بود ...ولی بازم اون تنها هیونگ یونگی بود....یونگی سرشو پایین انداخت و بدون حرف برای اولین خودشو توی اغوش هیونگش انداخت..(عررر)
یونگی:(بغض)هیونگ....من...من..فکر کردم...یه لحظه سوا رو دیدم...
جین که ب شدت از حرکت یونگی تعحب کرده بود اروم دستشو روی کمر پسر گذاشت و تن لرزونش رو گرم کرد..نگاه معنا دارشو به اعضا و و مخصوصا یوری انداخت
جین:هی...اشکال نداره....فقط یه اشتباه بود....باید حواست بیشتر به خودت باشه....همه که مثل من رانندگیشون خوب نیست که بتونن ماشینشون رو خوب کنترل کنن
تهیونگ:هیونگ لازمه یاداوری کنم هفته ی پیش موقع پارک دوبلل را چراغ برق برخورد نه چندان کوچکی کردی؟
جین با پاش لگدی بع ساق پای تهیونگ کرد و تهیونگ هم داد کشید و ساقشو چسبید...
جین:تا تو باشی ابهت داداش بزرگتو پایین نیاری...
در حالی که همه مشغول دعوای تهیونگ و جین بودن یوری حس کرد کسی داره بهشون نگاه میکنه...به دور و برش نگاه کرد ک توی کوچع ی کوچیک و باریکی چشمش به جسم سیاهی افتاد...وقتی چشمشو تنگ کرد تا بهتر ببینه ...فرد به سرعت حرکت کرد و از دید دور شد...یوری سریع دویید دنبالش...کسی متوجه نشد اون رفته و فقط یونگی بود که با چشمای متجعب رفتنشو دنبال کرد...
----------------
یوری:هی ...وایسا
فرد سیاهپوش سرعت زیادی داشت و به سرعت کوچه ها رو پیچ در پیچ طی میکرد و برای یوری کوچولو سخت بود که بهش برسه...بعد از یکمی دوییدن بلاخره تسلیم شد و به زانوهاش تکیه داد تا نفسی تازه کنه که یاد چیزی افتاد...اون و سوا هر موقع میخواستن زیر اب یونگی رو بزنن از یه راه میونبری میرفتن که ب پارک کنار میدون خوابگاه یونگی میرسید...یوری مطمئن نبود ک اون فرد بخواد به اونجا بره...ولی اونجا تنها فضای باز منطقه بود و مکان خوبی برای قایم شدن بود... خواست بپیچه که از پشت سرش صدای نفس نفس زدن اوم..وارد کوچه ی سمت چپش شد و دید ک کسی ک دنبالشه هم مثل خودش نفسش گرفته و پشت سطل زباله قابم شده...یوری بدون سر و صدا اروم به سمتش رفت و از پشت سر شونه هاشو گرفت...فرد سریع به خودش اومد و سعی کرد خودشو ازاد کنه ولی یوری سریع ضربه ای به کلاهش زد و باعث شد کلاهش بیوفته و فرد وحشت زده بهش خیره بشه...
یوری چیزی که میدید رو باور نمیکرد..
+س....سوا؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
سوا سرشو ب دیوار تیکه داد و پشت سظل زباله ی بزرگی ک توی کوچه بود قایم شد...حدس میزد یونگی دیده بودش برای همین سریع توی کوچه رفت و پشت سطل زباله قایم شد...دستشو روی دهنش گذاشت و سعی کرد خیلی اروم نفس بکشه ...ولی مطمئنا صدای قلبش جاش رو لو میداد....میتونست از اون فاصله صدای یونگی رو بشنوه....
یونگی:سوا...میبینی چه بلایی سرم اوردی؟
قطعا سوا نمیتونست هیچوقت درد توی صداش رو فراموش کنه..لرزش صداش باعث میشد قلبش ب شدت بشکنه...
+میبینی چیکارم کردی؟میبینی دارم دیوونه میشم؟
سوا چشماشو محکم روی هم فشار داد تا اشکاش نریزه...فقط ساگت ایستاد و ب حرفای یونگی گوش داد...لباشو به هم فشار میداد و سعی میکرد صدایی تولید نکنه....
+میخوام بیام پیشت...
صدای شدید ترمز ماشین توی خیابون باعث شد ی لحظه قلبش به معنای واقعی از حرکت بایسته....میترسید که ممکنه با چی روبه رو بشه ولی نمیتونست راهشو بگیره و بره...
_ی...یو...یونگییی
سریع از پشت سطل زباله بیرون اومد
----------------------
جین:یونگیااااااا...حواست کجاس؟
جین سریع از ماشین پیاده شد و پیش یونگی که مثل چوب خشک وسط خیابون استاده بود رفت...شانس اورد ک تونست لحظه ی اخر ترمز کنه و از یک میلی متری یونگی رد شه...اعضا هم سریع از ماشین پیاده شدن و نگران به سمت یونگی رفتن ...جین عصبانی شونه هاشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند ...خواست داد بزننه ولی با دیدن چهره ی اشکی یونگی خشکش زد...
نامجون:هیونگ؟حالت خوبه؟چرا گریه میکنی؟
درسته ک الان جین ب شدت از دست یونگی و حواس پرتیش عصبانی بود ...ولی بازم اون تنها هیونگ یونگی بود....یونگی سرشو پایین انداخت و بدون حرف برای اولین خودشو توی اغوش هیونگش انداخت..(عررر)
یونگی:(بغض)هیونگ....من...من..فکر کردم...یه لحظه سوا رو دیدم...
جین که ب شدت از حرکت یونگی تعحب کرده بود اروم دستشو روی کمر پسر گذاشت و تن لرزونش رو گرم کرد..نگاه معنا دارشو به اعضا و و مخصوصا یوری انداخت
جین:هی...اشکال نداره....فقط یه اشتباه بود....باید حواست بیشتر به خودت باشه....همه که مثل من رانندگیشون خوب نیست که بتونن ماشینشون رو خوب کنترل کنن
تهیونگ:هیونگ لازمه یاداوری کنم هفته ی پیش موقع پارک دوبلل را چراغ برق برخورد نه چندان کوچکی کردی؟
جین با پاش لگدی بع ساق پای تهیونگ کرد و تهیونگ هم داد کشید و ساقشو چسبید...
جین:تا تو باشی ابهت داداش بزرگتو پایین نیاری...
در حالی که همه مشغول دعوای تهیونگ و جین بودن یوری حس کرد کسی داره بهشون نگاه میکنه...به دور و برش نگاه کرد ک توی کوچع ی کوچیک و باریکی چشمش به جسم سیاهی افتاد...وقتی چشمشو تنگ کرد تا بهتر ببینه ...فرد به سرعت حرکت کرد و از دید دور شد...یوری سریع دویید دنبالش...کسی متوجه نشد اون رفته و فقط یونگی بود که با چشمای متجعب رفتنشو دنبال کرد...
----------------
یوری:هی ...وایسا
فرد سیاهپوش سرعت زیادی داشت و به سرعت کوچه ها رو پیچ در پیچ طی میکرد و برای یوری کوچولو سخت بود که بهش برسه...بعد از یکمی دوییدن بلاخره تسلیم شد و به زانوهاش تکیه داد تا نفسی تازه کنه که یاد چیزی افتاد...اون و سوا هر موقع میخواستن زیر اب یونگی رو بزنن از یه راه میونبری میرفتن که ب پارک کنار میدون خوابگاه یونگی میرسید...یوری مطمئن نبود ک اون فرد بخواد به اونجا بره...ولی اونجا تنها فضای باز منطقه بود و مکان خوبی برای قایم شدن بود... خواست بپیچه که از پشت سرش صدای نفس نفس زدن اوم..وارد کوچه ی سمت چپش شد و دید ک کسی ک دنبالشه هم مثل خودش نفسش گرفته و پشت سطل زباله قابم شده...یوری بدون سر و صدا اروم به سمتش رفت و از پشت سر شونه هاشو گرفت...فرد سریع به خودش اومد و سعی کرد خودشو ازاد کنه ولی یوری سریع ضربه ای به کلاهش زد و باعث شد کلاهش بیوفته و فرد وحشت زده بهش خیره بشه...
یوری چیزی که میدید رو باور نمیکرد..
+س....سوا؟
۹.۹k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.