پارت ۱۸
#پارت_۱۸
اخر کوچه نگاه کردم....انگار دزد بودن.....ولشم نمیکرد
که دیدم چاقو خورد....بدو رفتم سمتش....
صبرکن ببینم....اینکه.....اینکه....همون دختره چموشه..
داشت ناله میکرد و کمک میخواست
من که رسیدم بهش دیگه بیهوش شده بود....
یهو یه فکری رسید به ذهنم.....بغلش کردم و انداختمش رو دوشم......خوابوندمش عقب ماشین....زخمش رو بستم تا خونریزی نکنه
وقتی رسیدم خونه....بردمش و داخل اتاق گزاشتمش...
زخمشو پانسمان کردم...سرش هم خونی شده بود...
بهش نگاه کردم...چقدر معصوم بود تو خواب....بهش یه آرامبخش تزریق کردم....چون از ناله هاش معلوم بود چقدر درد داره...
رفتم و زیر سماور رو روشن کردم....
بعد از ریختن چایی.....نشستم پا تلویزیون
با فکر اینکه اون دختر الان تو خونه منه یه لبخند اومد رو لبم..
مدتی گذشته و بود....که صدای گوشیم بلند شد....با دیدن اسم کیوان جواب دادم...
-بگو
-یعنی ما یه بار سلام از تو نشنیدیم
-حرفتو بزن
-بد عنق
-کیوااان
-خیل خب بابا....میخواستم ببینن کی میای شرکت
-نمیدونم...فک نکنم وقت کنم امروز فردا بیام...خودت کارارو راست و ریس کن
-باشه...کاری نداری....
-نه
-فعلا
و قطع کردم...هوووف....کیوان بهترین و تنها دوستم بود
باشنیدن صدای گریه ای یاد اون دختر افتادم....اسمش چی بود
اه یادم رفت...بدو رفتم طبقه بالا
در رو که باز کردم با تعجب و البته ترس نگام کرد
آنالی:
وقتی اومد نزدیک تر واضح تر میتونستم ببینمش....
من کجا بودم....نکنه......
-من کجام؟
-خونه من
-برای چی منو اوردی اینجا
-بده بهت کمک کردم
-حق نداشتی منو بیاری خونت
-پس میزاشتم تلف بشی.....تو اون کیف چی بود که از جونت مهم تر بود
با یاد اوریش دوباره بغض کردم
-تمام دار و ندارم
عصبی گفت
-یعنی پول انقدر ارزش داره
عصی بلند شدم و داد زدم
-برای منی که جای خواب ندارم اره......برای منی که بابام رو تخت بیمارستانه اره.... برای منی که داداشم پول عمل نداره اره
.....منی که حتی پول پایان نامه دانشگاهم رو ندارم...برام پنجاه میلیون خیلی ارزش داره...خیلی...
دیگه گریه اجازه نداد ادامه بدم #حقیقت_رویایی⚡ ⭐
لایک و نظر فراموش نشه🌝
اخر کوچه نگاه کردم....انگار دزد بودن.....ولشم نمیکرد
که دیدم چاقو خورد....بدو رفتم سمتش....
صبرکن ببینم....اینکه.....اینکه....همون دختره چموشه..
داشت ناله میکرد و کمک میخواست
من که رسیدم بهش دیگه بیهوش شده بود....
یهو یه فکری رسید به ذهنم.....بغلش کردم و انداختمش رو دوشم......خوابوندمش عقب ماشین....زخمش رو بستم تا خونریزی نکنه
وقتی رسیدم خونه....بردمش و داخل اتاق گزاشتمش...
زخمشو پانسمان کردم...سرش هم خونی شده بود...
بهش نگاه کردم...چقدر معصوم بود تو خواب....بهش یه آرامبخش تزریق کردم....چون از ناله هاش معلوم بود چقدر درد داره...
رفتم و زیر سماور رو روشن کردم....
بعد از ریختن چایی.....نشستم پا تلویزیون
با فکر اینکه اون دختر الان تو خونه منه یه لبخند اومد رو لبم..
مدتی گذشته و بود....که صدای گوشیم بلند شد....با دیدن اسم کیوان جواب دادم...
-بگو
-یعنی ما یه بار سلام از تو نشنیدیم
-حرفتو بزن
-بد عنق
-کیوااان
-خیل خب بابا....میخواستم ببینن کی میای شرکت
-نمیدونم...فک نکنم وقت کنم امروز فردا بیام...خودت کارارو راست و ریس کن
-باشه...کاری نداری....
-نه
-فعلا
و قطع کردم...هوووف....کیوان بهترین و تنها دوستم بود
باشنیدن صدای گریه ای یاد اون دختر افتادم....اسمش چی بود
اه یادم رفت...بدو رفتم طبقه بالا
در رو که باز کردم با تعجب و البته ترس نگام کرد
آنالی:
وقتی اومد نزدیک تر واضح تر میتونستم ببینمش....
من کجا بودم....نکنه......
-من کجام؟
-خونه من
-برای چی منو اوردی اینجا
-بده بهت کمک کردم
-حق نداشتی منو بیاری خونت
-پس میزاشتم تلف بشی.....تو اون کیف چی بود که از جونت مهم تر بود
با یاد اوریش دوباره بغض کردم
-تمام دار و ندارم
عصبی گفت
-یعنی پول انقدر ارزش داره
عصی بلند شدم و داد زدم
-برای منی که جای خواب ندارم اره......برای منی که بابام رو تخت بیمارستانه اره.... برای منی که داداشم پول عمل نداره اره
.....منی که حتی پول پایان نامه دانشگاهم رو ندارم...برام پنجاه میلیون خیلی ارزش داره...خیلی...
دیگه گریه اجازه نداد ادامه بدم #حقیقت_رویایی⚡ ⭐
لایک و نظر فراموش نشه🌝
۵۴.۱k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.