My old lover 2
Part two 2
فیک یونگی...
درسته ساعت هشت شب بود، ولی انقدر لجباز بود ک میتونست تا فردا صبح همونجا بشینه و تا تایپ کردنش تموم نشده جایی نره...
*1:09am*
بعد از ساعتها کار کردن بالاخره کارش تموم شده بود و همشو برای یونگی ایمیل کرد... لباسهاشو پوشید تا از شرکت بیرون بره، ولی وقتی یونگی ای و دید ک منتظر جلوی در ایستاده چشماش گرد شد... یونگی همیشه ساعتای نه، ده شب میرفت، الانم ات گمون میکرد ساعت ده شبه و هنوز یونگی نرفته...
+اقای مین،...ساعت ده شبه، چرا نرفتین؟
_ده؟ ساعت یک شبه دختره ی کم عقل... این همه ساعت منتظر موندم تا خودم برسونمت...
ات ی جور ک انگار نشنیده باشه ساعت یک شبه، با خستگی ب در نگاه میکنه... فقط دلش میخواست ازونجا بره... هیچ چیز دیگه ای نمیشنید...
+مچکرم، ولی خودم پیاده میرم.
بعد از تموم شدن حرفش مثل زندانیایی ک بعد چندسال قراره ازاد بشن درو باز کرد تا بره بیرون، ولی دستای کوچیکش توسط دستای یونگی گرفته شد... ی جوری گرفته بود ک انگار ات میخواد فرار کنه...
_فکرشم نکن... نمیتونم بزارم این موقع ی شب تنهایی بری... خواهرم بفهمه چ فکری دربارم میکنه؟ با خودش میگ لابد من رفتم و تورو اینجا تنها گذاشتم...
خواهر یونگی، هانیول، صمیمی ترین دوست ات بود و همچنین ب شدت ب ات حساس بود... میدونست یونگی اذیتش نمیکنه، ولی میدونست اگ عصبانی ش ات و ب هفت قسمت مساوی تقسیم میکنه... برای همین همیشه حواسش ب ات هست ک ی وقت توسط داداشش خورده نشه∼
ات چیزی نگفت و فقط دنبال یونگی راه افتاد... یونگی در ماشین و براش باز کرد و بعد ازینکه مطمعن شد ات راحت نشسته، خودش هم سوار شد... بعد از پنج دقیقه رانندگی، تلفنش زنگ خورد...
_بله نونا؟ دارم ات و میرسونم خونش... باشه باشه...
تلفن و قطع کرد و نگاهه سریعی ب ات انداخت...
_هانیول گفت ببرمت خونه ی خودمون.
+ولی خونه ی خودم راحتترم.
_نمیتونم رو حرفش حرف بزنم.
فیک یونگی...
درسته ساعت هشت شب بود، ولی انقدر لجباز بود ک میتونست تا فردا صبح همونجا بشینه و تا تایپ کردنش تموم نشده جایی نره...
*1:09am*
بعد از ساعتها کار کردن بالاخره کارش تموم شده بود و همشو برای یونگی ایمیل کرد... لباسهاشو پوشید تا از شرکت بیرون بره، ولی وقتی یونگی ای و دید ک منتظر جلوی در ایستاده چشماش گرد شد... یونگی همیشه ساعتای نه، ده شب میرفت، الانم ات گمون میکرد ساعت ده شبه و هنوز یونگی نرفته...
+اقای مین،...ساعت ده شبه، چرا نرفتین؟
_ده؟ ساعت یک شبه دختره ی کم عقل... این همه ساعت منتظر موندم تا خودم برسونمت...
ات ی جور ک انگار نشنیده باشه ساعت یک شبه، با خستگی ب در نگاه میکنه... فقط دلش میخواست ازونجا بره... هیچ چیز دیگه ای نمیشنید...
+مچکرم، ولی خودم پیاده میرم.
بعد از تموم شدن حرفش مثل زندانیایی ک بعد چندسال قراره ازاد بشن درو باز کرد تا بره بیرون، ولی دستای کوچیکش توسط دستای یونگی گرفته شد... ی جوری گرفته بود ک انگار ات میخواد فرار کنه...
_فکرشم نکن... نمیتونم بزارم این موقع ی شب تنهایی بری... خواهرم بفهمه چ فکری دربارم میکنه؟ با خودش میگ لابد من رفتم و تورو اینجا تنها گذاشتم...
خواهر یونگی، هانیول، صمیمی ترین دوست ات بود و همچنین ب شدت ب ات حساس بود... میدونست یونگی اذیتش نمیکنه، ولی میدونست اگ عصبانی ش ات و ب هفت قسمت مساوی تقسیم میکنه... برای همین همیشه حواسش ب ات هست ک ی وقت توسط داداشش خورده نشه∼
ات چیزی نگفت و فقط دنبال یونگی راه افتاد... یونگی در ماشین و براش باز کرد و بعد ازینکه مطمعن شد ات راحت نشسته، خودش هم سوار شد... بعد از پنج دقیقه رانندگی، تلفنش زنگ خورد...
_بله نونا؟ دارم ات و میرسونم خونش... باشه باشه...
تلفن و قطع کرد و نگاهه سریعی ب ات انداخت...
_هانیول گفت ببرمت خونه ی خودمون.
+ولی خونه ی خودم راحتترم.
_نمیتونم رو حرفش حرف بزنم.
۱۶.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.