پارت ۳۶
ویو لیا:
دو روز از اینکه با جونکوک آشتی کرده بودم گذشته بود و من رو تخت لم داده بودم و به سقف خیره شده بودم (کار من وقتایی که حصلم سر میره😐) به گوشیم یه پیام اومد و سریع گوشیم رو برداشتم که دیدم کوک بهم پیام داده
+امشب میخام بیام خاستگاری بیب
_چییییی من که هنوز به مامانبابام هیچی نگفتم
+خب تو نمیخاد کاری کنی به مامانم میگم که به مامانت زنگ بزنه و بهش بگه
_ولی آخه
+رو حرف من حرف؟؟
_نزنم
+خیلی خب پس دیگه نگران نباش همه چی درست میشع (اینجا صبح ساعت دهه)
بعد چند دقیقه گوشی مامانم زنگ خورد و سریع از اتاقم اومدم بیرون و فالگوش وایسادم فهمیدم که زنعمومه
م لیا: سلام خوبین
م کوک: خوبیم عزیزم لیا جان چطوره
م لیا: مرسی عزیزم
م کوک: خب میخاستم بگم که......
سعی کردم ادامه حرفاشون رو نشنوم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم بعد هم رفتم رو تختم و پتو کشیدم روم که بعد ده دقیقه مامانم اومد تو اتاق
م لیا: لیا زنعموت راست میگه؟؟
_چیشده مامان
م لیا: تو واقعا جونکوک رو دوست داری؟؟
_خب چیزهههه مامان
م لیا: باورم نمیشه که تو از یه مافیای وحشی خوشت اومده
_مامان چرا راجب کوک اینجوری فکر میکنی
م لیا: اصن به من ربطی نداره خودت به بابات بگو
_خودم بهش میگم شما نگران نباشین
مامانم از اتاق رفت بیرون و منم با استرس منتظر موندم تا بابام از سر کار بیاد بعد دو سه ساعت بابام از سرکار اومد وقتی فهمیدم اومده سریع از پله ها رفتم پایین و بابام هم رو مبل نشسته بود منم نشستم کنارش
_سلام بابا جون خسته نباشی
بابا لیا: سلام دخترم مرسی
_بابا....راستش میخاستم...راجب موضوعی باهاتون حرف بزنم
بابا لیا: چیشده دختر یکی یدونم
_میشه دوتایی باهم حرف بزنیم
بابا لیا: خیلی خب بیا بریم تو اتاق کار من تا ببینم این دختر خوشگل من چه مشکلی داره
بابام رفت تو اتاق کارش و پشت میزش نشست منم نشستم رو مبل
_(همه چیز رو با مِن و مِن واسش تعریف میکنه)
بابا لیا: ینی تو و کوک همو دوست دارید؟؟
_بله....بابا
بابا لیا: مامان و بابای کوک هم میدونن؟؟
_بله جونکوک بهشون گفته
بابا لیا: خب من که مشکلی ندارم چرا اینقد استرس داری عزیزم بعدشم من کوک رو خوب میشناسم نا سلامتی برادر زادمه و خیلی هم خوشحال میشم که دخترم زنش بشه
_چ....چی ینی شما مشکلی نداری؟؟
بابا لیا: نه دخترم چه مشکلی؟؟
.....................
دو روز از اینکه با جونکوک آشتی کرده بودم گذشته بود و من رو تخت لم داده بودم و به سقف خیره شده بودم (کار من وقتایی که حصلم سر میره😐) به گوشیم یه پیام اومد و سریع گوشیم رو برداشتم که دیدم کوک بهم پیام داده
+امشب میخام بیام خاستگاری بیب
_چییییی من که هنوز به مامانبابام هیچی نگفتم
+خب تو نمیخاد کاری کنی به مامانم میگم که به مامانت زنگ بزنه و بهش بگه
_ولی آخه
+رو حرف من حرف؟؟
_نزنم
+خیلی خب پس دیگه نگران نباش همه چی درست میشع (اینجا صبح ساعت دهه)
بعد چند دقیقه گوشی مامانم زنگ خورد و سریع از اتاقم اومدم بیرون و فالگوش وایسادم فهمیدم که زنعمومه
م لیا: سلام خوبین
م کوک: خوبیم عزیزم لیا جان چطوره
م لیا: مرسی عزیزم
م کوک: خب میخاستم بگم که......
سعی کردم ادامه حرفاشون رو نشنوم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم بعد هم رفتم رو تختم و پتو کشیدم روم که بعد ده دقیقه مامانم اومد تو اتاق
م لیا: لیا زنعموت راست میگه؟؟
_چیشده مامان
م لیا: تو واقعا جونکوک رو دوست داری؟؟
_خب چیزهههه مامان
م لیا: باورم نمیشه که تو از یه مافیای وحشی خوشت اومده
_مامان چرا راجب کوک اینجوری فکر میکنی
م لیا: اصن به من ربطی نداره خودت به بابات بگو
_خودم بهش میگم شما نگران نباشین
مامانم از اتاق رفت بیرون و منم با استرس منتظر موندم تا بابام از سر کار بیاد بعد دو سه ساعت بابام از سرکار اومد وقتی فهمیدم اومده سریع از پله ها رفتم پایین و بابام هم رو مبل نشسته بود منم نشستم کنارش
_سلام بابا جون خسته نباشی
بابا لیا: سلام دخترم مرسی
_بابا....راستش میخاستم...راجب موضوعی باهاتون حرف بزنم
بابا لیا: چیشده دختر یکی یدونم
_میشه دوتایی باهم حرف بزنیم
بابا لیا: خیلی خب بیا بریم تو اتاق کار من تا ببینم این دختر خوشگل من چه مشکلی داره
بابام رفت تو اتاق کارش و پشت میزش نشست منم نشستم رو مبل
_(همه چیز رو با مِن و مِن واسش تعریف میکنه)
بابا لیا: ینی تو و کوک همو دوست دارید؟؟
_بله....بابا
بابا لیا: مامان و بابای کوک هم میدونن؟؟
_بله جونکوک بهشون گفته
بابا لیا: خب من که مشکلی ندارم چرا اینقد استرس داری عزیزم بعدشم من کوک رو خوب میشناسم نا سلامتی برادر زادمه و خیلی هم خوشحال میشم که دخترم زنش بشه
_چ....چی ینی شما مشکلی نداری؟؟
بابا لیا: نه دخترم چه مشکلی؟؟
.....................
۱۵.۰k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.