فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = 1
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE .
همان طور که میدانید اِما در پایان مرد ولی...
یک راه برای زنده ماند داشت که خانواده سانو پول ان عمل را نداشتند ولی یک نفر پیدا شد که به طور ناشناس به این دختر کمک کند و او را درمان کند آن مرد یکی از دکترای مخصوص را که از فرانسه بود بالای سر دختر اورد که او را درمان کند و این مرد چون در آزمایشگاه کار میکرد و اختراعات مختلفی انجام میداد یکی از اختراع های او این تراشه کوچکی بود که بتواند داخل مغز انسان بگذارد و او را به حیات باز گرداند ....و همین اختراع را میخواست بر روی این دختر جوان انجام دهد ولی شرط درمان این دختر این بود که به طور خصوصی و جدا از بیمارستان انجام شود و مدیر بیمارستان قبول کرد و او را به یک مکانی مانند خانه کوچک در داخل جنگل اطراف شهر توکیو بردن و ان دکتر شروع به کار خود کرد و ان دستگاه کوچک و پیچیده را با یک عمل ساده داخل مغز آن جوان گذاشت اگر این دختر زنده شود و عمل ان موفق امیز باشد خیلی خوبست هم برای او و هم برای این مرد یعنی ویکتور اسکات......بعد چند ساعت
دکتر از اتاق امد بیرون و به ویکتور خوش خبری داد که عمل موفقیت آمیز بوده است و کار ویکتور رونق گرفت و پول خوبی از راه بدست اورد زمانی که اِما از خواب طولانیش بیدار شد ولی یک مشکلی داشت
هیچ چیزی از گذشته اش یادش نبود
و حتی اسم خودش هم نمیدانست
عجیب اینجا بود که این دارو برای دیگران به درستی کار کرد ولی برای این دختر چرا اینگونه شده بود شاید به خاطر اون ضربه محکمی که کیساکی به او زده بود اینجوری شده بود ویکتور چاره ای جز اینکه دختر را به عمارتش ببرد نداشت و به اون اتاقی داد و اسم آیومی هم برای او نامگذاری کرد
دختر روی تختش نشسته بود نمیدانست چرا اینجاست تنها چیزی که یادش بود
صدای گریه یک پسر بود که میگفت ترکم نکن و ناگهانی اشک هایش شروع به جاری شدن کردن و هر قطرهی آن یک قصهی درد و اندوه را در خود محکم نهاده بود و دلیل ان را نمیدانست و همین که نمیدانست خیلی او را ازار میداد. او بر روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و به افکار فرو رفت و خوابید با صدا خدمتکار از خواب بیدار شد
_خانم وقت خوردن داروهایتان است!
.
Part = 1
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE .
همان طور که میدانید اِما در پایان مرد ولی...
یک راه برای زنده ماند داشت که خانواده سانو پول ان عمل را نداشتند ولی یک نفر پیدا شد که به طور ناشناس به این دختر کمک کند و او را درمان کند آن مرد یکی از دکترای مخصوص را که از فرانسه بود بالای سر دختر اورد که او را درمان کند و این مرد چون در آزمایشگاه کار میکرد و اختراعات مختلفی انجام میداد یکی از اختراع های او این تراشه کوچکی بود که بتواند داخل مغز انسان بگذارد و او را به حیات باز گرداند ....و همین اختراع را میخواست بر روی این دختر جوان انجام دهد ولی شرط درمان این دختر این بود که به طور خصوصی و جدا از بیمارستان انجام شود و مدیر بیمارستان قبول کرد و او را به یک مکانی مانند خانه کوچک در داخل جنگل اطراف شهر توکیو بردن و ان دکتر شروع به کار خود کرد و ان دستگاه کوچک و پیچیده را با یک عمل ساده داخل مغز آن جوان گذاشت اگر این دختر زنده شود و عمل ان موفق امیز باشد خیلی خوبست هم برای او و هم برای این مرد یعنی ویکتور اسکات......بعد چند ساعت
دکتر از اتاق امد بیرون و به ویکتور خوش خبری داد که عمل موفقیت آمیز بوده است و کار ویکتور رونق گرفت و پول خوبی از راه بدست اورد زمانی که اِما از خواب طولانیش بیدار شد ولی یک مشکلی داشت
هیچ چیزی از گذشته اش یادش نبود
و حتی اسم خودش هم نمیدانست
عجیب اینجا بود که این دارو برای دیگران به درستی کار کرد ولی برای این دختر چرا اینگونه شده بود شاید به خاطر اون ضربه محکمی که کیساکی به او زده بود اینجوری شده بود ویکتور چاره ای جز اینکه دختر را به عمارتش ببرد نداشت و به اون اتاقی داد و اسم آیومی هم برای او نامگذاری کرد
دختر روی تختش نشسته بود نمیدانست چرا اینجاست تنها چیزی که یادش بود
صدای گریه یک پسر بود که میگفت ترکم نکن و ناگهانی اشک هایش شروع به جاری شدن کردن و هر قطرهی آن یک قصهی درد و اندوه را در خود محکم نهاده بود و دلیل ان را نمیدانست و همین که نمیدانست خیلی او را ازار میداد. او بر روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و به افکار فرو رفت و خوابید با صدا خدمتکار از خواب بیدار شد
_خانم وقت خوردن داروهایتان است!
.
۳۲۳
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.