پارت◇⁴²
پیرد مرد لبخندی زد و گفت :پس بزرگ شدی ...درسته؟
نگاهم و بهش دادم و بی صدا بهش خیره شدم...چهره مهربونی داشت ...یعنی من قرار بود پیش این اقا زندگی کنم...سوال و به زبون اوردم که گفت:منم خیلی دوست دارم دختر خوشگلی مثل توبا من زندگی کنه ...ولی تو یه سرپرست دیگ داری ...که اسمش...
با زنگ در حرفش نصفه موند ...پاشد رفت ...وقتی برگشت همراه یه پسر جوون اومد داخل ... که ای کاش هیچ وقت من و نمی دید ...اون...امشب اینجا پیش پدرش موند ...چند شبی پشت سر هم میومد پیش پدرش و تا اینکه درست یک شب قبل روزی که که قرار بود برم پیش همون کسی که قرار بود مراقبم باشه همین پسرمن و به امید دیدن پدرم از اون خونه اورد بیرون ... ولی اون ...توی سن ۷ سالگی فروختم به ارباب یه عمارت بزرگ داخل سئول ...دوباره برگشتم به همون شهر خودم همون شهری که مامانم توش مرد ...از اون روز شدم ندیمه و خدمتکار اون عمارت با این سن کمم...خیلی از کار ها رو انجام میدادم و سختی های زیادی کشیدم... یکسال بعد یه دختری و اوردن به همون عمارت ...شد دوست و خانواده ام ...همون یونجی خودم ...با هم تو عمارت ارباب کار کردیم بزرگ شدیم ...انقدی که بیشتر خاطراتم پاک شد و فراموششون کردم ....تا تو این دوماه اخیر که دوباره برگشتم بوسان ...همون شهری که پدرم ازم جدا شد ...همون شهری که بدبختیام از اینجا شروع شد ...و اگع ...اگع اون پسر برای پول من و نمیفروخت شاید ....شاید الان پیش همون کسی بودم که قرار بود سرپرستم باشه...شاید زندگی بهتری داشتم...اما نشد...و توی این دوماه به اندازه کل زندگیم درد دیدم ...از درد جسمی تا درد روحی ...از درد اون شلاق ها تا تجاوز ....تا تحقیقر ها رو اذیت های بقیه ...اما بازم اعتراضی ندارم ...همین که یونجی و دارم ...برام بسه ...همین که یه نفر هست تو این عمارت هوامو داشته باشه بسته ...
ساعت هفت و نیم شب بود که دستمال اخر و کشیدم روی میز ...اینقد حالم بد بود که نمی تونستم سر پا وایستم و هر لحظه ممکن بود بیافتمزمین..اروم دستمال و برداشتم و رفتم سمت در که نمی دونم چی شد و همه جا برای یه لحظه کوتاه تاریک شد افتاد ....اما سفتی زمین و حس نکردم ...انگار افتادم توی بغل یه نفر ...با صدای بغل گوشم ...اورم چشمام و باز کردم ...
کوک:ا/تتت...حالت خوبههه
لب خشکم و باز کردم و گفتم:عا..رهه
کوک:رنگ سفید شده ...لباتم خشکه ....چه اتفاقی افتاد ...اصلا تو اینجا چیکار میکنی ..مگه نباد داخل اتاق باشی ...پس...
ا/ت:چی..چیزی..نیست ..حالم خوبه ...کمک..کن بلند شم
روی دستاش بلندم کرد ...انقد بی جون بودم که اصلا نای اعتراض کردن نداشتم و ..بیشتر توی بغلش جا گرفتم ...بردم تو اتاق و گذاشتم رو تخت...
کوک:از صبح چیزی خوردی اصلا؟
ا/ت:عا..ره
کوک:منکه چیزی حس نمیکنم .....خانم چاننن
این چند وقت تنم تموم شده بود ....دقیقا روزی که باید قول بدم😐🧂
به احتمال زیاد شبم یه پارت میزارم ❤
نگاهم و بهش دادم و بی صدا بهش خیره شدم...چهره مهربونی داشت ...یعنی من قرار بود پیش این اقا زندگی کنم...سوال و به زبون اوردم که گفت:منم خیلی دوست دارم دختر خوشگلی مثل توبا من زندگی کنه ...ولی تو یه سرپرست دیگ داری ...که اسمش...
با زنگ در حرفش نصفه موند ...پاشد رفت ...وقتی برگشت همراه یه پسر جوون اومد داخل ... که ای کاش هیچ وقت من و نمی دید ...اون...امشب اینجا پیش پدرش موند ...چند شبی پشت سر هم میومد پیش پدرش و تا اینکه درست یک شب قبل روزی که که قرار بود برم پیش همون کسی که قرار بود مراقبم باشه همین پسرمن و به امید دیدن پدرم از اون خونه اورد بیرون ... ولی اون ...توی سن ۷ سالگی فروختم به ارباب یه عمارت بزرگ داخل سئول ...دوباره برگشتم به همون شهر خودم همون شهری که مامانم توش مرد ...از اون روز شدم ندیمه و خدمتکار اون عمارت با این سن کمم...خیلی از کار ها رو انجام میدادم و سختی های زیادی کشیدم... یکسال بعد یه دختری و اوردن به همون عمارت ...شد دوست و خانواده ام ...همون یونجی خودم ...با هم تو عمارت ارباب کار کردیم بزرگ شدیم ...انقدی که بیشتر خاطراتم پاک شد و فراموششون کردم ....تا تو این دوماه اخیر که دوباره برگشتم بوسان ...همون شهری که پدرم ازم جدا شد ...همون شهری که بدبختیام از اینجا شروع شد ...و اگع ...اگع اون پسر برای پول من و نمیفروخت شاید ....شاید الان پیش همون کسی بودم که قرار بود سرپرستم باشه...شاید زندگی بهتری داشتم...اما نشد...و توی این دوماه به اندازه کل زندگیم درد دیدم ...از درد جسمی تا درد روحی ...از درد اون شلاق ها تا تجاوز ....تا تحقیقر ها رو اذیت های بقیه ...اما بازم اعتراضی ندارم ...همین که یونجی و دارم ...برام بسه ...همین که یه نفر هست تو این عمارت هوامو داشته باشه بسته ...
ساعت هفت و نیم شب بود که دستمال اخر و کشیدم روی میز ...اینقد حالم بد بود که نمی تونستم سر پا وایستم و هر لحظه ممکن بود بیافتمزمین..اروم دستمال و برداشتم و رفتم سمت در که نمی دونم چی شد و همه جا برای یه لحظه کوتاه تاریک شد افتاد ....اما سفتی زمین و حس نکردم ...انگار افتادم توی بغل یه نفر ...با صدای بغل گوشم ...اورم چشمام و باز کردم ...
کوک:ا/تتت...حالت خوبههه
لب خشکم و باز کردم و گفتم:عا..رهه
کوک:رنگ سفید شده ...لباتم خشکه ....چه اتفاقی افتاد ...اصلا تو اینجا چیکار میکنی ..مگه نباد داخل اتاق باشی ...پس...
ا/ت:چی..چیزی..نیست ..حالم خوبه ...کمک..کن بلند شم
روی دستاش بلندم کرد ...انقد بی جون بودم که اصلا نای اعتراض کردن نداشتم و ..بیشتر توی بغلش جا گرفتم ...بردم تو اتاق و گذاشتم رو تخت...
کوک:از صبح چیزی خوردی اصلا؟
ا/ت:عا..ره
کوک:منکه چیزی حس نمیکنم .....خانم چاننن
این چند وقت تنم تموم شده بود ....دقیقا روزی که باید قول بدم😐🧂
به احتمال زیاد شبم یه پارت میزارم ❤
۲۱۲.۹k
۲۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.