خدمتکار اجباری﴿پارت1﴾
مقدمه☆دنیایی غمانگیز... دنیایی پر شدهاز نفرت، نقشو البته نیازمندی... دنیایی که در برابر ا/ت ایستاده و با اون در حال جنگ است...
اما ایندنیا شکست میخورد یا ا/ت؟جواب در گذرزمان و ادامه ی داستان ما معلوم میشود.
∆ا/ت∆ مدتی پیش مادرم بیمار شد... یک بیماری عجیب و البته پر هزینه که به سختی های اینروزام اضافه می کنه... توی بزرگ ترین
بیمارستان کره بودم. از بهترین جراحان بودم اما اون بیمارستان لعنتی ورشکست شد و مجبور شدم بیکار توی این خونه تنهایی بشینم... باید
دست می جنبوندم اگر مامانم هم مریضیش ادامه پیدا می کرد و اتفاق بدی می افتاد دیگه زنده نمی مونم باید یه شغل پیدا می کردم. کلی
این چند روز شغل بهم پیشنهاد شد ولی یکیشون بدجور فکرمو مشغول کرده... خدمتکاری... خدمتکاری توی یه خونه که حقوقشدو برابر
حقوقی بود که توی بیمارستان داشتم. این شغلو لیانا (دوست ا/ت) بهم پیشنهاد کرد و البته منم قبول کردم...
∆∆∆∆
بوق بوق... ∆فرد پشت تلفن∆الو بله؟
∆ا/ت∆الو سلام لیانا خوبی؟
∆لیانا∆سلام ا/ت مرسی تو چطوری؟
∆ا/ت∆مرسی من خوبم... آمم... لیانا میگم آدرس اون جایی که قرار بود برم کار کنم رو داری؟
∆لیانا∆آرهآره دارمش بهت بدم؟
∆ا/ت∆اره ممنون میشم
∆لیانا∆ میخونم یادداشتشکن
∆ا/ت∆باشه بگو
∆لیانا∆(................... (آدرس خونه)...........)
∆ا/ت∆لیانا ممنونم هیچوقت این لطفت رو فراموش نمی کنم. کاری نداری؟ منزودی برم تا ظهر نشده.
∆لیانا∆خواهش میکنم آره برو موفق باشی.
∆ا/ت∆خدافظ
ا/ت:خوب بالاخرهآدرسرو گرفتم وقتشه که برم... سوار تاکسی شدم و اون آدرسرو به راننده گفتم. آدرسعجیبی بود چون اون طور که
معلومه بیرون شهره...
∆∆بعد از 40 دقیقه ∆∆
ا/ت:از تاکسی بیرون اومدم و خداحافظی کردم اول سرم پایین بود وقتی سرم رو بالا گرفتم تا نگاه کنم که اون مکان مورد نظرم کجاست از
تعجب چشمام وا موند... واووو... این چه جور خونه ایه اخههه... چقدر بزرگه یا خدااا... آین یه عمارته خونه نیست...یه خونه بزرگ با دیوارای
بلند که میشه سقف بلند اون خونه رو که از دیوار ها بالا زدن مشاهده کرد. به کل عمرم همچین خونه ای ندیده بودم. یه در بزرگ سیاهرنگ
داشت با نرده های بالاییشکه تعجب منو بیشتر و بیشتر می کرد. آروم با گرفتن کیف کوچیکم با دوتا دستم و قدم های شمرده شمرده به
جلو رفتم و نزدیک و نزدیک تر شدم اما چرا این خونه نگهبان داشت؟ دوتا نگهبان درشت هیکل که تفنگ هایی بزرگ توی دستشون بود و
اطراف رو میپاییدن...یکی از اونها منو دید و گفت:تو کی هستی؟
∆ا/ت∆من قرار بوده بیام اینجا برای خدمتکاری میشه دررو باز کنید؟
∆نگهبان∆نخیر اینجا جایی نیست که هرکسی دلش بخواد بیاد و بره برو اونطرف
∆ا/ت∆اما مندارم راست میگم. من برای انتخاب خدمتکار شدنم اومدم اینجا
∆نگهبان∆میری یا خودمون بندازیمت اونوطرف؟
∆ا/ت∆خواهش می کنم بزارید من بیام داخل خواهش می کنم ✷✷✷✷
ناگهان اون نگهبان های درشت هیکل با بازوانی قدرتمند به طرف ا/ت اومدن و دست های اون رو محکم گرفتن تا اون رو بندازن عقب که
ناگهان بانویی با وقار در اون عمارت بزرگ رو باز کرد و با جلو آوردن دست هاش به کاری که اون نگهبان ها می کردن پایان بخشید...
∆خانم∆ولشکنید.
∆ا/ت∆خانم لطفا اجازه بدید من بیام داخل
∆خانم∆تو برای خدمتکاری اومدی؟
∆ا/ت∆بله خانوم بله
∆خانم∆بیا داخل. دنبال من بیا
∆ا/ت∆واقعا؟! ممنونم ازتون
✷✷✷✷
بچه ها داستان خودم نیست داستان یکی از دوستامه ولی خیلی قشنگه حتما حمایت کنید
اما ایندنیا شکست میخورد یا ا/ت؟جواب در گذرزمان و ادامه ی داستان ما معلوم میشود.
∆ا/ت∆ مدتی پیش مادرم بیمار شد... یک بیماری عجیب و البته پر هزینه که به سختی های اینروزام اضافه می کنه... توی بزرگ ترین
بیمارستان کره بودم. از بهترین جراحان بودم اما اون بیمارستان لعنتی ورشکست شد و مجبور شدم بیکار توی این خونه تنهایی بشینم... باید
دست می جنبوندم اگر مامانم هم مریضیش ادامه پیدا می کرد و اتفاق بدی می افتاد دیگه زنده نمی مونم باید یه شغل پیدا می کردم. کلی
این چند روز شغل بهم پیشنهاد شد ولی یکیشون بدجور فکرمو مشغول کرده... خدمتکاری... خدمتکاری توی یه خونه که حقوقشدو برابر
حقوقی بود که توی بیمارستان داشتم. این شغلو لیانا (دوست ا/ت) بهم پیشنهاد کرد و البته منم قبول کردم...
∆∆∆∆
بوق بوق... ∆فرد پشت تلفن∆الو بله؟
∆ا/ت∆الو سلام لیانا خوبی؟
∆لیانا∆سلام ا/ت مرسی تو چطوری؟
∆ا/ت∆مرسی من خوبم... آمم... لیانا میگم آدرس اون جایی که قرار بود برم کار کنم رو داری؟
∆لیانا∆آرهآره دارمش بهت بدم؟
∆ا/ت∆اره ممنون میشم
∆لیانا∆ میخونم یادداشتشکن
∆ا/ت∆باشه بگو
∆لیانا∆(................... (آدرس خونه)...........)
∆ا/ت∆لیانا ممنونم هیچوقت این لطفت رو فراموش نمی کنم. کاری نداری؟ منزودی برم تا ظهر نشده.
∆لیانا∆خواهش میکنم آره برو موفق باشی.
∆ا/ت∆خدافظ
ا/ت:خوب بالاخرهآدرسرو گرفتم وقتشه که برم... سوار تاکسی شدم و اون آدرسرو به راننده گفتم. آدرسعجیبی بود چون اون طور که
معلومه بیرون شهره...
∆∆بعد از 40 دقیقه ∆∆
ا/ت:از تاکسی بیرون اومدم و خداحافظی کردم اول سرم پایین بود وقتی سرم رو بالا گرفتم تا نگاه کنم که اون مکان مورد نظرم کجاست از
تعجب چشمام وا موند... واووو... این چه جور خونه ایه اخههه... چقدر بزرگه یا خدااا... آین یه عمارته خونه نیست...یه خونه بزرگ با دیوارای
بلند که میشه سقف بلند اون خونه رو که از دیوار ها بالا زدن مشاهده کرد. به کل عمرم همچین خونه ای ندیده بودم. یه در بزرگ سیاهرنگ
داشت با نرده های بالاییشکه تعجب منو بیشتر و بیشتر می کرد. آروم با گرفتن کیف کوچیکم با دوتا دستم و قدم های شمرده شمرده به
جلو رفتم و نزدیک و نزدیک تر شدم اما چرا این خونه نگهبان داشت؟ دوتا نگهبان درشت هیکل که تفنگ هایی بزرگ توی دستشون بود و
اطراف رو میپاییدن...یکی از اونها منو دید و گفت:تو کی هستی؟
∆ا/ت∆من قرار بوده بیام اینجا برای خدمتکاری میشه دررو باز کنید؟
∆نگهبان∆نخیر اینجا جایی نیست که هرکسی دلش بخواد بیاد و بره برو اونطرف
∆ا/ت∆اما مندارم راست میگم. من برای انتخاب خدمتکار شدنم اومدم اینجا
∆نگهبان∆میری یا خودمون بندازیمت اونوطرف؟
∆ا/ت∆خواهش می کنم بزارید من بیام داخل خواهش می کنم ✷✷✷✷
ناگهان اون نگهبان های درشت هیکل با بازوانی قدرتمند به طرف ا/ت اومدن و دست های اون رو محکم گرفتن تا اون رو بندازن عقب که
ناگهان بانویی با وقار در اون عمارت بزرگ رو باز کرد و با جلو آوردن دست هاش به کاری که اون نگهبان ها می کردن پایان بخشید...
∆خانم∆ولشکنید.
∆ا/ت∆خانم لطفا اجازه بدید من بیام داخل
∆خانم∆تو برای خدمتکاری اومدی؟
∆ا/ت∆بله خانوم بله
∆خانم∆بیا داخل. دنبال من بیا
∆ا/ت∆واقعا؟! ممنونم ازتون
✷✷✷✷
بچه ها داستان خودم نیست داستان یکی از دوستامه ولی خیلی قشنگه حتما حمایت کنید
۷.۹k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.