«عشق نافرجام من»
«پارت ۵۳»
یونا:وااااااا من رفتم یه چیز دیگه بگم چرا اینجوری شد😐😐😐😐😐
چند ساعت بعد...
جیسو:الو یونا کجایی؟؟؟
یونا:گل فروشی
جیسو:مسخره
یونا:درد مرض میگم گل فروشیم
جیسو:وا اینوقت روز اونجا چه غلطی میکنی
یونا:فردا مراسم معرفی رئیس جدید هست باید برا میز گل بخرم
جیسو:مصنوعی
یونا:نه پ طبیعی جیسو زودباش حرفتو بگو کار دارم
جیسو:دیروز کاری داشتی؟؟؟؟
یونا:نه
جیسو:پس چرا زنگ زده بودی؟
یونا:حوصله نداشتم زنگ زدم بریم بیرون که شما دوست عزیز هم با رل عزیزت قرار داشتی
جیسو:پ چیکار کردی؟؟؟؟
یونا:با ها جونگ رفتم
جیسو:با ها جونگ رفتیییییی؟؟؟ 😳😳😳😳😳😳
یونا:آره چی میشه
جیسو:چیکار کردی؟؟
یونا:مست شدم وقتی صب بیدار شدم اوپا و مامان داشتن حرف بارونم میکردن
جیسو:هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاد؟؟؟
یونا:نه مگه قرار بود بیوفته؟؟؟
جیسو:باشه برو به کارت برس
یونا:همینارو میخواستی بدونی؟؟
جیسو:آره
یونا:خاک بر سرت وقت ارزشمند منم تلف کردی
جیسو:برو به کارت برس زیاد زر نزن.
یونا:خیلی بی ادب شدیا
(یونا ویو)
دیگه پاهام طاقت راه رفتن نداشتن احساس میکردم دو ساله کامل سر پا بودم حس بدی بود تقریبا به هفتا گل فروشی سر زده بودم اما هیچ کدومشون قبول نکردن تا هشتمی بعد کلیییی حرف زدن راضی شد داشتن از خوشحالی بال میزدم که یادم افتاد شیرینیا بقیه چیزا موندننننننن
یه چند جا رفتم اما خوب نبودن اصلا درک نمیکردم که چرا باید جلوی هر صندلی شیرینی وآبمیوه و.... باشه خو اینم یه نوع جلسه بود مگه اونجا میومدن برا خوردن😐😐😐
میتونم به راحتی بگم پنج ساعت کامل بدون وقفه تو بازار بودم بالخره همه کارا انجام شد و نشستم دیگه حوصله نداشتم برم شرکت نشستم روی صندلی گوشیمو برداشتم جونگ سوک نزدیک له پنجاه بار زنگ زده بود😳😳😳
خواستم به ها جونگ زنگ بزنم تا بابت دیروز تشکر کنم اما گوشیش خاموش بود کمی نگران شدم ولی از رئیس زنگ زد که ب م شرکت برا همین همچی یادم رفت...
یونا:وااااااا من رفتم یه چیز دیگه بگم چرا اینجوری شد😐😐😐😐😐
چند ساعت بعد...
جیسو:الو یونا کجایی؟؟؟
یونا:گل فروشی
جیسو:مسخره
یونا:درد مرض میگم گل فروشیم
جیسو:وا اینوقت روز اونجا چه غلطی میکنی
یونا:فردا مراسم معرفی رئیس جدید هست باید برا میز گل بخرم
جیسو:مصنوعی
یونا:نه پ طبیعی جیسو زودباش حرفتو بگو کار دارم
جیسو:دیروز کاری داشتی؟؟؟؟
یونا:نه
جیسو:پس چرا زنگ زده بودی؟
یونا:حوصله نداشتم زنگ زدم بریم بیرون که شما دوست عزیز هم با رل عزیزت قرار داشتی
جیسو:پ چیکار کردی؟؟؟؟
یونا:با ها جونگ رفتم
جیسو:با ها جونگ رفتیییییی؟؟؟ 😳😳😳😳😳😳
یونا:آره چی میشه
جیسو:چیکار کردی؟؟
یونا:مست شدم وقتی صب بیدار شدم اوپا و مامان داشتن حرف بارونم میکردن
جیسو:هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاد؟؟؟
یونا:نه مگه قرار بود بیوفته؟؟؟
جیسو:باشه برو به کارت برس
یونا:همینارو میخواستی بدونی؟؟
جیسو:آره
یونا:خاک بر سرت وقت ارزشمند منم تلف کردی
جیسو:برو به کارت برس زیاد زر نزن.
یونا:خیلی بی ادب شدیا
(یونا ویو)
دیگه پاهام طاقت راه رفتن نداشتن احساس میکردم دو ساله کامل سر پا بودم حس بدی بود تقریبا به هفتا گل فروشی سر زده بودم اما هیچ کدومشون قبول نکردن تا هشتمی بعد کلیییی حرف زدن راضی شد داشتن از خوشحالی بال میزدم که یادم افتاد شیرینیا بقیه چیزا موندننننننن
یه چند جا رفتم اما خوب نبودن اصلا درک نمیکردم که چرا باید جلوی هر صندلی شیرینی وآبمیوه و.... باشه خو اینم یه نوع جلسه بود مگه اونجا میومدن برا خوردن😐😐😐
میتونم به راحتی بگم پنج ساعت کامل بدون وقفه تو بازار بودم بالخره همه کارا انجام شد و نشستم دیگه حوصله نداشتم برم شرکت نشستم روی صندلی گوشیمو برداشتم جونگ سوک نزدیک له پنجاه بار زنگ زده بود😳😳😳
خواستم به ها جونگ زنگ بزنم تا بابت دیروز تشکر کنم اما گوشیش خاموش بود کمی نگران شدم ولی از رئیس زنگ زد که ب م شرکت برا همین همچی یادم رفت...
۱۴.۶k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.