Sweet sin
Sweet sin
P⁴(سرنوشت)
03-07-1982
۳ جولای ۱۹۸۲ عمارت کیم تهیونگ
جیمین با ترس به تهیونگ خیره شد و آب دهنشو قورت داد.
_لطفا.. ولش کنین.
تهیونگ پوزخندی زد و به جونگکوک خیره شد و جواب داد:
_ من حرفمو زدم بچه.. یونگی ببرش
_چشم قربان.
یونگی بعد از تعظیم کوچکی بازوی جیمین رو به آرامی گرفت و هردو اتاق رو ترک کردن..
جونگکوک هنوز تو شوک بود و هر ثانیه ضربان قلبش بالاتر میرفت..
تهیونگ آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
_نترس بچه خوشگل.. نه قراره بهت تجا.وز کنم و نه کار دیگه ای.. فقط فعلا حق نداری از اتاق بری بیرون.
جونگکوک با چشمای لرزون بهش خیره شده بود..
_ پس.. پس دستمو ول کن.
_ چرا اونوقت؟ میترسی نزدیکم باشی؟
چرا اینجور نگام میکنی ها؟
خودشم متوجه حرفایی که میزد نبود.. ولی از ته قلب داشت حرف میزد.
_ ربطی نداره.. با خودت چی فکر میکنی ها؟ من هیچ گرایشی به همنجسا
_ من چنین چیزی نگفتم.. تو چرا به این فکر کردی؟
_خلاصه.. ولم کن.. دستم درد گرفت
با شنیدن جمله آخر زود دستشو رها کرد و جونگکوک آخ آرومی گفت.
تهیونگ پشت میز نشست و یکی از پرونده هارو برداشت..
پرونده یکی از دشمنای سختش.
پوفی کرد و سیگارش رو روشن کرد..
جونگکوک که سرجاش ایستاده بود نگاهی به اطراف کرد و با صدای تهیونگ به سمتش برگشت.
_ میخای تا شب سرپا وایسی؟
_ مگه قراره تا شب بمونم اینجا؟
_ آره.. پس بیا بشین رو مبل
جونگکوک پوفی کرد و روی مبل تک نفره جلوی میز تهیونگ نشست..
_چیکار میکنی؟.. این پرونده ها چیه؟
مال کیه؟
_ یه دیقه نفس بکش بچه پررو!..
_ببخشید
جونگکوک سرشو پایین انداخت و تهیونگ از پشت میز بلند شد و روبروی جونگکوک نشست و چونشو گرفت و بلندش کرد و مجبورش کرد تا نگاهش کنه.
_ چرا سرتو پایین انداختی؟
_چیزی.. چیزی نیست قربان.
تهیونگ ریز خندید و گفت:
_ تو تنهایی خوشم نمیاد بهم بگن قربان.. ولی تو جمع باید بگی
_ یعنی حالا بهتون بگم تهیونگ؟
_ آره ولی نه اینکه جمع ببندی و بعد بگی تهیونگ
جونگکوک ریز خندید و گفت:
_ نمیخای چونمو ول کنی؟
تهیونگ به خودش اومد و دستشو کشید عقب
_ اوه.. یادم رفته بود
هردو به آرومی خندیدن و جونگکوک گفت:
_ فکر نمیکردم اینجور آدمی باشی.
_ چجور؟
_ راستش اولش که دیدمت یه آدم عصبی و مغروری بودی ولی حالا..
_ اشتباهه
_چی؟
_تو وقتی منو اولین بار دیدی من توی ماشین بودم..وفقط برای چند ثانیه همو دیدیم
_تو..توهم منو دیدی؟
_هومم..
جونگکوک با تردید گفت:
_راستش نمیدونم بگم یا نه..
_بگو.
_ من نقاشیتو کشیدم..
_ اوه نقاشیمیکشی؟
_آ..آره و خیلی خوشگل شده.
_ شاید به خاطر کسیه که طرحشو کشیدی!
_شایدم به خاطر کسی که طرحشو کشیده.
هردو دوباره خندیدن و تهیونگ بلند شد و سمت تابلوی بزرگی که روی دیوار آویزان بود رفت..
*ادامه پست بعدی*
_jeon.v_
P⁴(سرنوشت)
03-07-1982
۳ جولای ۱۹۸۲ عمارت کیم تهیونگ
جیمین با ترس به تهیونگ خیره شد و آب دهنشو قورت داد.
_لطفا.. ولش کنین.
تهیونگ پوزخندی زد و به جونگکوک خیره شد و جواب داد:
_ من حرفمو زدم بچه.. یونگی ببرش
_چشم قربان.
یونگی بعد از تعظیم کوچکی بازوی جیمین رو به آرامی گرفت و هردو اتاق رو ترک کردن..
جونگکوک هنوز تو شوک بود و هر ثانیه ضربان قلبش بالاتر میرفت..
تهیونگ آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
_نترس بچه خوشگل.. نه قراره بهت تجا.وز کنم و نه کار دیگه ای.. فقط فعلا حق نداری از اتاق بری بیرون.
جونگکوک با چشمای لرزون بهش خیره شده بود..
_ پس.. پس دستمو ول کن.
_ چرا اونوقت؟ میترسی نزدیکم باشی؟
چرا اینجور نگام میکنی ها؟
خودشم متوجه حرفایی که میزد نبود.. ولی از ته قلب داشت حرف میزد.
_ ربطی نداره.. با خودت چی فکر میکنی ها؟ من هیچ گرایشی به همنجسا
_ من چنین چیزی نگفتم.. تو چرا به این فکر کردی؟
_خلاصه.. ولم کن.. دستم درد گرفت
با شنیدن جمله آخر زود دستشو رها کرد و جونگکوک آخ آرومی گفت.
تهیونگ پشت میز نشست و یکی از پرونده هارو برداشت..
پرونده یکی از دشمنای سختش.
پوفی کرد و سیگارش رو روشن کرد..
جونگکوک که سرجاش ایستاده بود نگاهی به اطراف کرد و با صدای تهیونگ به سمتش برگشت.
_ میخای تا شب سرپا وایسی؟
_ مگه قراره تا شب بمونم اینجا؟
_ آره.. پس بیا بشین رو مبل
جونگکوک پوفی کرد و روی مبل تک نفره جلوی میز تهیونگ نشست..
_چیکار میکنی؟.. این پرونده ها چیه؟
مال کیه؟
_ یه دیقه نفس بکش بچه پررو!..
_ببخشید
جونگکوک سرشو پایین انداخت و تهیونگ از پشت میز بلند شد و روبروی جونگکوک نشست و چونشو گرفت و بلندش کرد و مجبورش کرد تا نگاهش کنه.
_ چرا سرتو پایین انداختی؟
_چیزی.. چیزی نیست قربان.
تهیونگ ریز خندید و گفت:
_ تو تنهایی خوشم نمیاد بهم بگن قربان.. ولی تو جمع باید بگی
_ یعنی حالا بهتون بگم تهیونگ؟
_ آره ولی نه اینکه جمع ببندی و بعد بگی تهیونگ
جونگکوک ریز خندید و گفت:
_ نمیخای چونمو ول کنی؟
تهیونگ به خودش اومد و دستشو کشید عقب
_ اوه.. یادم رفته بود
هردو به آرومی خندیدن و جونگکوک گفت:
_ فکر نمیکردم اینجور آدمی باشی.
_ چجور؟
_ راستش اولش که دیدمت یه آدم عصبی و مغروری بودی ولی حالا..
_ اشتباهه
_چی؟
_تو وقتی منو اولین بار دیدی من توی ماشین بودم..وفقط برای چند ثانیه همو دیدیم
_تو..توهم منو دیدی؟
_هومم..
جونگکوک با تردید گفت:
_راستش نمیدونم بگم یا نه..
_بگو.
_ من نقاشیتو کشیدم..
_ اوه نقاشیمیکشی؟
_آ..آره و خیلی خوشگل شده.
_ شاید به خاطر کسیه که طرحشو کشیدی!
_شایدم به خاطر کسی که طرحشو کشیده.
هردو دوباره خندیدن و تهیونگ بلند شد و سمت تابلوی بزرگی که روی دیوار آویزان بود رفت..
*ادامه پست بعدی*
_jeon.v_
۴.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.