امروز چقدر بد بود..

امروز چقدر بد بود
حداقال برای من
اخه از صبح که حالم بد بود امروز رو کلا غذا نخوردم دوچرخم شکست یاد سگم که مرد بود افتادم و کلی گریه کردم
با بابام کلی راجبش بحث کردیم از نظر اون یه سگ لیاقت گریه نداره
آخرشم کلی بهم تیکه انداخت
اصلا هم واسه درس خوندن حوصله نداشتم
الان هم از ساعت 8 سرم توگوشیه عکساشو نگاه میکنم گریم میگیره خاطره هامون یادم میاد گریم میگیره آخه امروز رفتیم باغ بابا بزرگ همه اونجا خوش بودن جز من سگمو تو باغ بابایی چال کرده بودن بعدش منم کلی نشستم سرش گریه کردم
جایی که چالش کرد بودن از محوطه باغ دور بود پس راحت گریه کردم موقع اینکه بچه ها اومدن میوه بچینن پسر عموم سگ بابایی رو باز کرده بود از دستش گرفتم کلی اذیتش کردم راستش بعد رفتنش به همه سگا حسودی میکنم که اون چرا مرد اینا زندن آخرشم برگشتیم خونه و همونطور که گفتم کلی با بابا دعوا کردم الان میخوام بخوابم
میدونی حالم خیلی بده فقط اینا رو گفتم تا یکم آروم شم و شاید یکی هست که منو درک کنه اینطوری نیستم که هی با خودم بگم چرا کسی منو درک نمیکنه و نمیفهمه که من بهش چقدر وابسته بودم
تاحالا حیوون حونگی داشتین یا اگه داشتین از دستش دادین
بیاین کامنتا درد و دل کنیم اگه با من همدردین