پارت26
پدر تایید کرد و بدون حرف دیگه ای رفت طبقه ی بالا. جونگ کوک نگاه نگرانی بهم انداخت.
+نگران نباش دیگه نمیتونه بهم آسیبی بزنه.
_با...باشه.
لبخندی بهش زدم و رفتم بالا.
***
_شنیدم دوستت خودکشی کرده.
لحنش آروم بود ولی باعث میشد ناخودآگاه استرس بگیرم.
+ب...بله.
_چرا خودکشی کرده؟
مطمئنم اون میدونست ولی بخاطر اینکه ببینه بهش دروغ میگم یا نه داره ازم میپرسه. همه چیزو بهش گفتم.
_پس تاحالا با یه هرزه دوست بودی؟
+نه اون هرزه نبود. فقط یه بازیچه بوده.
×مثل من!
با خودم گفتم.
_که اینطور.
کمی از قهوه ش رو خورد.
_از نامزدت راضی هستی؟ دوسش داری؟
+بله.
_که اینطور.
کمی مکث کرد:
_راستش مادرت همه ی واقعیت رو بهم گفت. امروز همه ی مدارکش رو برام فرستاده بود. بعد هم اومد دیدنم و همه چیزو بهم گفت.
سکوت کردم. میدونستم اون خودش همه ی کارهای نقشه رو انجام میده.
_آیون منو...میبخشی.
بهش نگاه کردم. میبخشیدمش؟ واقعا نمیدونستم. شاید هیچ وقت ازش متنفر نبودم ولی نمیدونستم میبخشمش یا نه.
_میدونم گناهم قابل بخشش نیست ولی تو شبیه مادرتی. مطمئنم ازم متنفر نیستی.
از جام بلند شدم.
+آبوجی. من هیچ وقت ازتون متنفر نبودم. نمیدونم میبخشمتون یا نه ولی کاری کنین ببخشمتون.
از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد. محکم بغلم کرد.
_منم هیچ وقت ازت متنفر نبودم دختر عزیزم. فقط بخاطر اینکه شبیه مادرت بودی باعث میشد حس کنم هر روز مینا جلوی چشمامه.
این بود آغوش پدرانه ای که امنیت داشت.
+پدر من یه شرط دارم که ببخشمتون.
_چه شرطی؟
+اینکه جونگ کوک رو همینطوری که هست بپذیزین.
_منظورت اینه که...
+بله پدر.
_اگه تو میگی من مشکلی ندارم. میدونی که پدربزرگت...
+هارابوجی با من.
با لبخند از آغوشش بیرون اومدم.
+یه چیز دیگه هم هست. من و سوبین نامزدیمون سوری بوده.
پدر آهی کشید.
_میدونم. فقط نمیدونم اگه قراردادشو با شرکت من بهم بزنه چیکار کنم. دارم سعی میکنم روی پای خودم بایستم. بدون تکیه به آبوجی.
+من با هارابوجی سوبین صحبت میکنم که قرارداد رو بهم نزنه.
آبوجی لبخندی زد:
_ممنونم دخترم.
و منو دوباره تو آغوش پدرانه ش گرفت.
نویسنده:خب خب مبارکا باشه ولی تو خماری بمونید😈
+نگران نباش دیگه نمیتونه بهم آسیبی بزنه.
_با...باشه.
لبخندی بهش زدم و رفتم بالا.
***
_شنیدم دوستت خودکشی کرده.
لحنش آروم بود ولی باعث میشد ناخودآگاه استرس بگیرم.
+ب...بله.
_چرا خودکشی کرده؟
مطمئنم اون میدونست ولی بخاطر اینکه ببینه بهش دروغ میگم یا نه داره ازم میپرسه. همه چیزو بهش گفتم.
_پس تاحالا با یه هرزه دوست بودی؟
+نه اون هرزه نبود. فقط یه بازیچه بوده.
×مثل من!
با خودم گفتم.
_که اینطور.
کمی از قهوه ش رو خورد.
_از نامزدت راضی هستی؟ دوسش داری؟
+بله.
_که اینطور.
کمی مکث کرد:
_راستش مادرت همه ی واقعیت رو بهم گفت. امروز همه ی مدارکش رو برام فرستاده بود. بعد هم اومد دیدنم و همه چیزو بهم گفت.
سکوت کردم. میدونستم اون خودش همه ی کارهای نقشه رو انجام میده.
_آیون منو...میبخشی.
بهش نگاه کردم. میبخشیدمش؟ واقعا نمیدونستم. شاید هیچ وقت ازش متنفر نبودم ولی نمیدونستم میبخشمش یا نه.
_میدونم گناهم قابل بخشش نیست ولی تو شبیه مادرتی. مطمئنم ازم متنفر نیستی.
از جام بلند شدم.
+آبوجی. من هیچ وقت ازتون متنفر نبودم. نمیدونم میبخشمتون یا نه ولی کاری کنین ببخشمتون.
از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد. محکم بغلم کرد.
_منم هیچ وقت ازت متنفر نبودم دختر عزیزم. فقط بخاطر اینکه شبیه مادرت بودی باعث میشد حس کنم هر روز مینا جلوی چشمامه.
این بود آغوش پدرانه ای که امنیت داشت.
+پدر من یه شرط دارم که ببخشمتون.
_چه شرطی؟
+اینکه جونگ کوک رو همینطوری که هست بپذیزین.
_منظورت اینه که...
+بله پدر.
_اگه تو میگی من مشکلی ندارم. میدونی که پدربزرگت...
+هارابوجی با من.
با لبخند از آغوشش بیرون اومدم.
+یه چیز دیگه هم هست. من و سوبین نامزدیمون سوری بوده.
پدر آهی کشید.
_میدونم. فقط نمیدونم اگه قراردادشو با شرکت من بهم بزنه چیکار کنم. دارم سعی میکنم روی پای خودم بایستم. بدون تکیه به آبوجی.
+من با هارابوجی سوبین صحبت میکنم که قرارداد رو بهم نزنه.
آبوجی لبخندی زد:
_ممنونم دخترم.
و منو دوباره تو آغوش پدرانه ش گرفت.
نویسنده:خب خب مبارکا باشه ولی تو خماری بمونید😈
۳.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.