سناریو درخواستی
#سناریو_درخواستی
موضوع«وقتی ازشون بزرگتری و دوست دارن و صدات میکنن مامی»
بلوبری:با جیمین اومده بودی کافه،با لبخنددبهت خیره شده بود و داشتی از خجالت میمردی؛که یهو...
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:عامم مامی براچی خجالت میکشی؟
با خنده اینو گفت و با کلمه مامی تنت از شدت خجالت کشیدن دا*غ شده بود
𝐚.𝐭:یاا جیمیناا میخوای آب شم برم تو زمینن؟؟
انگار بازیش گرفته بود،دوباره نگات کرد و گفت
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:مامی برای شما چی بخرم؟
میدونست داری از خجالت میمیری،پس زد زیر خنده؛با خندش خندت گرفت
𝐚.𝐭:جیمینااا اذیتم نکن دیگه
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:واا مگه میشه من مامی خودمو اذیت کنم؟
دوباره اون کلمه رو گفت،تقربیاً نصف کسایی بودن تو کافه نگاشون افتاده بود به ما
𝐚.𝐭:بچه بد
همینطور با قهقهه زدن بهت خیره بود
توعم بخاطر اینکه باهاش چشم تو چشم نشی،نگاهتو داده بودی به خیابون.
-
بلوبری: مامان و بابات اومده بودن خونتون،و تهیونگ بود سرکار؛میخواستی بهش زنگ بزنی تا بگی ولی مامانت نمیزاشت و میگفت مزاحمش نشو..میدونستی الان وقتی تهیونگ بیاد داخل یه دست گلی به آب میده..
پس یواشکی رفتی سمت گوشیت و خواستی زنگ بزنی که صدای در اومد
𝐓𝐚𝐞:من اومدم مامیی
وقتی کلمه مامی رو شنیدی،یعنی دوست داشتی از روی زمین محو شیی
𝐚.𝐭:اخه خداا
سریع رفتی پیشش و گفتی
𝐚.𝐭:ته مامان بابام اومدننن
که با تعجب بهت خیره شد و با ل*ب غنچه شدش گفت
𝐓𝐚𝐞:وا چرا بهم نگفتی؟
با کلافگی بهش خیره شدی و گفتی
𝐚.𝐭:مامانم نمیزاشت
که یه بوسه ای رو ل*بت کاشت و با خنده گفت
𝐓𝐚𝐞:اشکال نداره مامی..بیا بریم
𝐚.𝐭:یاااا اینجوری صدام نکننن
که یهو مامانت و بابات از داخل آشپزخونه اومدن بیرون و نگاهشون افتاد به تهیونگ...
موضوع«وقتی ازشون بزرگتری و دوست دارن و صدات میکنن مامی»
بلوبری:با جیمین اومده بودی کافه،با لبخنددبهت خیره شده بود و داشتی از خجالت میمردی؛که یهو...
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:عامم مامی براچی خجالت میکشی؟
با خنده اینو گفت و با کلمه مامی تنت از شدت خجالت کشیدن دا*غ شده بود
𝐚.𝐭:یاا جیمیناا میخوای آب شم برم تو زمینن؟؟
انگار بازیش گرفته بود،دوباره نگات کرد و گفت
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:مامی برای شما چی بخرم؟
میدونست داری از خجالت میمیری،پس زد زیر خنده؛با خندش خندت گرفت
𝐚.𝐭:جیمینااا اذیتم نکن دیگه
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:واا مگه میشه من مامی خودمو اذیت کنم؟
دوباره اون کلمه رو گفت،تقربیاً نصف کسایی بودن تو کافه نگاشون افتاده بود به ما
𝐚.𝐭:بچه بد
همینطور با قهقهه زدن بهت خیره بود
توعم بخاطر اینکه باهاش چشم تو چشم نشی،نگاهتو داده بودی به خیابون.
-
بلوبری: مامان و بابات اومده بودن خونتون،و تهیونگ بود سرکار؛میخواستی بهش زنگ بزنی تا بگی ولی مامانت نمیزاشت و میگفت مزاحمش نشو..میدونستی الان وقتی تهیونگ بیاد داخل یه دست گلی به آب میده..
پس یواشکی رفتی سمت گوشیت و خواستی زنگ بزنی که صدای در اومد
𝐓𝐚𝐞:من اومدم مامیی
وقتی کلمه مامی رو شنیدی،یعنی دوست داشتی از روی زمین محو شیی
𝐚.𝐭:اخه خداا
سریع رفتی پیشش و گفتی
𝐚.𝐭:ته مامان بابام اومدننن
که با تعجب بهت خیره شد و با ل*ب غنچه شدش گفت
𝐓𝐚𝐞:وا چرا بهم نگفتی؟
با کلافگی بهش خیره شدی و گفتی
𝐚.𝐭:مامانم نمیزاشت
که یه بوسه ای رو ل*بت کاشت و با خنده گفت
𝐓𝐚𝐞:اشکال نداره مامی..بیا بریم
𝐚.𝐭:یاااا اینجوری صدام نکننن
که یهو مامانت و بابات از داخل آشپزخونه اومدن بیرون و نگاهشون افتاد به تهیونگ...
۱۱.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.