Just For You part ۸
{سه هفته بعد}
_آقای کیم،آقای جانگ به دیدنتون اومدن
خدمتکار خانمی به پدر تهیونگ که توی اتاق کارش بود گفت و پدر تهیونگ ازش خواست که اونو به اینجا بیاره.
_سلام آقای جانگ
به احترام میکنم هوسوک بلند شد و اون هم با لبخندی بهش دست داد و بعد روی مبل مهمان نشست _امیدوارم همه چی ردیف باشه،چون کم پیش میاد به اینجا بیاین
هوسوک سری تکون داد _ردیفه.نگران نباشین اومدم درمورد چیز خیر باهاتون حرف بزنم
مویونگ که کنجکاو شده بود اخمهاش رو تو هم برد و هوسوک بی مقدمه گفت_تهیونگ...میخوام باهاش ازدواج کنم،ازش خوشم میاد.اومدم بهتون بگم سریعتر دست به کارشیم و کارا رو انجام بدیم
مویونگ با تعجب تکخندی زد_نمیفهمم،نباید اول بپرسی موافقیم یا نه؟؟
هوسوک هم متقابلا لبخند زد_نمیپرسم چون نیاز ندارم بدونم موافقید یا نه
به میز نزدیک تر شد و ادامه داد_باید قبول کنی
مویونگ با چشمای عصبانی لب زد_من نمیذارم پسرم به زور ازدواج کنه..آقای جانگ_متاسفم.ولی ایندفعه مجبوری که اجبارش کنی چون همه داراییت دست من بنده
مویونگ خودکار توی دستشو فشرد _چی؟_من میتونم شرکتی که به نظر خودت قدرتمنده رو سه سوته نابودش کنم؛میدونی که اینکارو میکنم.احتمالا یادتونه پدرم چجوری رقیباشو نیست و نابود میکرد!
مویونگ از حرص و نفرت فکشو منقبض کرد ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه_باید مراقب حرف زدنتون باشین آقای جانگ
هوسوک خنده تمسخرآمیزی کرد و به حرفش اعتنایی نکرد و بعد با چهره جدیای گفت_به تهیونگ هم اطلاع بدین.روز دوشنبه ساعت۴ از نزدیک میبینمش
از روی صندلی بلند شد و قبل رفتن گفت_بعدا میبینمتون..آقای کیم عزیز
بعد از بسته شدن در پلکاشو محکم روی هم گذاشت و خودکارو بیشتر از قبل فشرد.چشماش رو باز کرد و با عصبانیت اونو به روبهروش پرت کرد و دستاشو روی صورتش نگه داشت تا شاید عصبانیتش فروکش کنه
~
_یونگی؟
صداش زد و با دستش پشمکای صورتی رو نشون داد_بیا بریم پشمک بخریم
یونگی دست جیمینو گرفت و به سمت اونجا برد.بعد از خریدنشون چشمش به جیمینی افتاد که مثل بچهها و به کیوتترین حالت ممکن پشمک میخورد.لبخندی زد و گفت_تنهاخور شدی بیبی؟
جیمین خندید و تکهای از پشمک جدا کرد و توی دهن یونگی جا داد. _یونگی؟ _جانم؟ _بریم از اونا هم سوار بشیم؟ _عشقم کل شهربازی رو سوار شدیم.هنوزم مونده مگه؟_آره،نگاه کن اون گوشه یه چیز هست سوار نشدیم هنوز
یونگی خندید و "باشه"ای گفت.
بعد از امتحان کردن تمام وسایل شهربازی بالاخره ازش دل کندن _به خدا سرگیجه گرفتم جیمین.این دیگه چی بود؟
جیمین خندید و دستشو دور بازوی یونگی حلقه کرد _میگم به تهیونگ و جونگکوک هم بگم بیان بریم شام بخوریم؟ _فکر خوبیه
*میدونممنتظراسماتبودیدولیببخشید:/*
_آقای کیم،آقای جانگ به دیدنتون اومدن
خدمتکار خانمی به پدر تهیونگ که توی اتاق کارش بود گفت و پدر تهیونگ ازش خواست که اونو به اینجا بیاره.
_سلام آقای جانگ
به احترام میکنم هوسوک بلند شد و اون هم با لبخندی بهش دست داد و بعد روی مبل مهمان نشست _امیدوارم همه چی ردیف باشه،چون کم پیش میاد به اینجا بیاین
هوسوک سری تکون داد _ردیفه.نگران نباشین اومدم درمورد چیز خیر باهاتون حرف بزنم
مویونگ که کنجکاو شده بود اخمهاش رو تو هم برد و هوسوک بی مقدمه گفت_تهیونگ...میخوام باهاش ازدواج کنم،ازش خوشم میاد.اومدم بهتون بگم سریعتر دست به کارشیم و کارا رو انجام بدیم
مویونگ با تعجب تکخندی زد_نمیفهمم،نباید اول بپرسی موافقیم یا نه؟؟
هوسوک هم متقابلا لبخند زد_نمیپرسم چون نیاز ندارم بدونم موافقید یا نه
به میز نزدیک تر شد و ادامه داد_باید قبول کنی
مویونگ با چشمای عصبانی لب زد_من نمیذارم پسرم به زور ازدواج کنه..آقای جانگ_متاسفم.ولی ایندفعه مجبوری که اجبارش کنی چون همه داراییت دست من بنده
مویونگ خودکار توی دستشو فشرد _چی؟_من میتونم شرکتی که به نظر خودت قدرتمنده رو سه سوته نابودش کنم؛میدونی که اینکارو میکنم.احتمالا یادتونه پدرم چجوری رقیباشو نیست و نابود میکرد!
مویونگ از حرص و نفرت فکشو منقبض کرد ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه_باید مراقب حرف زدنتون باشین آقای جانگ
هوسوک خنده تمسخرآمیزی کرد و به حرفش اعتنایی نکرد و بعد با چهره جدیای گفت_به تهیونگ هم اطلاع بدین.روز دوشنبه ساعت۴ از نزدیک میبینمش
از روی صندلی بلند شد و قبل رفتن گفت_بعدا میبینمتون..آقای کیم عزیز
بعد از بسته شدن در پلکاشو محکم روی هم گذاشت و خودکارو بیشتر از قبل فشرد.چشماش رو باز کرد و با عصبانیت اونو به روبهروش پرت کرد و دستاشو روی صورتش نگه داشت تا شاید عصبانیتش فروکش کنه
~
_یونگی؟
صداش زد و با دستش پشمکای صورتی رو نشون داد_بیا بریم پشمک بخریم
یونگی دست جیمینو گرفت و به سمت اونجا برد.بعد از خریدنشون چشمش به جیمینی افتاد که مثل بچهها و به کیوتترین حالت ممکن پشمک میخورد.لبخندی زد و گفت_تنهاخور شدی بیبی؟
جیمین خندید و تکهای از پشمک جدا کرد و توی دهن یونگی جا داد. _یونگی؟ _جانم؟ _بریم از اونا هم سوار بشیم؟ _عشقم کل شهربازی رو سوار شدیم.هنوزم مونده مگه؟_آره،نگاه کن اون گوشه یه چیز هست سوار نشدیم هنوز
یونگی خندید و "باشه"ای گفت.
بعد از امتحان کردن تمام وسایل شهربازی بالاخره ازش دل کندن _به خدا سرگیجه گرفتم جیمین.این دیگه چی بود؟
جیمین خندید و دستشو دور بازوی یونگی حلقه کرد _میگم به تهیونگ و جونگکوک هم بگم بیان بریم شام بخوریم؟ _فکر خوبیه
*میدونممنتظراسماتبودیدولیببخشید:/*
۳.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.