پارت۱۸فیک:جرقه عشق
ویوات:
_آروم چشامو باز کردم
آجومارو دیدم که کنارم نشسته وموهامو نوازش میکنه
/دخترم خداروشکر که به هوش اومدی
حالت خوبه؟
با یادآوری اتفاقی که برام افتاده اشک تو چشام جمع شدوگفتم:
_چطور میتونم خوب باشم آجوما
اون نامرد بهم تجاوز کرد،اون دخترونگیمو به خاطر گناهی که نکردم ازم گرف 😭😭😭
/خواهش میکنم دخترم گریه نکن
باگریه چیزی درس نمیشه،خودتو ناراحت نکن عزیزم
_چطور ناراحت نکنم خودمو ؟
من زن شوگا نبودم وهمش اینو به کوک گفتم،ولی اون عوضی باور نکردوبدبختم کرد
میدونی آجوما اگه همه بفهمن چه اتفاقی برام افتاده راجبم چی فک میکنن؟
حالا فرق من با بقیه هرزه های کوک چیه؟
اخخخخخخخخ
/دخترم چیزیت شد؟؟
_نه خوبم فقط ،زیر شکمم تیر کشید
/میخای زیر شکمتو ماساژ بدم؟
_نه ممنون خودم خوب میشم
فقط آجوما لطفا یه دست لباس برام بیار من لباسی تنم ندارم
/باشه دخترم
آجوما از اتاق رف بیرون،منم زیر دلم خیلی درد میکرد،پس شروع کردم دلمو آروم ماساژ دادم...
ویو کوک:
به انبار سر زدم وهمه اسلحه هادرس بودن،پس همراه بادیگاردا سمت عمارت برگشتم،همین که داخل شدم اجومارو دیدم که داره از پله هامیره بالا
صداش کردم
+آجوما
/عه شمایین ارباب؟
برگشتین؟
+آره ،به هوش اومده؟
/بله چن دقیقه ای میشه که به هوش اومده
+اونا چیه رو دستت؟
/اینا لباسه که دارم براش میبرم ارباب،اخه لباسی تو تنش نیس
+نمیخاد،بده خودم میبرم
/چشم
از اجوما لباس هارو گرفتم وسمت اتاق ات رفتم ودرو باز کردم
تا منو دیدملافه رو محکم به خودش پیچید،یه پوزخندی زدم وگفتم
+چیو ازم پنهون میکنی من که همه جاتو قبلا دیدم،یادت نیس؟
_دیگه ازم چی میخای؟
تو که همه چیمو ازم گرفتی،حالا باورت شد که من زن شوگا نیستم؟
+آره فهمیدم که راس میگفتی
چون دیشب خودم پردتو زدم
_دیگه چه فایده،تو دخترونگیمو ازم گرفتی😭
+گریه زاریو ول کن بزار این لباسارو تنت کنم
_نه نمیخاد خودم میتونم
+تو حتی نمیتونی تکون بخوری چطوری میخای بپوشی؟
اگه چیزیو پنهون میکنی نمیخاد این کارو کنی من همه جاتو قبلا دیدم
آروم بلندش کردم وملافه رو کنار زدم،با دیدن بدنش بازم تحریک شدم ولی الان موقعش نیس،گردنش به خاطر کیس مارک هایی که ازش گرفتم کبود شده،یه پوزخندی زدم واول سوتین وشورتشو تنش کردم وبعد لباسی که اجوما آورده بود رو پوشوندمش(اسلاید۲)
خیلی بهش میومد این دختر واقعایه فرشته بود،محوش شده بودم که با صداش که گف تموم شد،به خودم اومدم،وگفتم آره وبعد بلند شدم که بیام بیرون که ازم پرسید:
_حالا میخای باهام چیکار کنی؟
+به این چیزا فک نکن،الان میگم آجوما غذاتو بیاره اتاقت
همشو میخوری وبعد هم استراحت میکنی
_اما
+دیگه چیزی نشنوم
از اتاقش اومدم بیرون ودرو بستم.....
خوب دوستان لطفا لایک یادتون نره😘😘
_آروم چشامو باز کردم
آجومارو دیدم که کنارم نشسته وموهامو نوازش میکنه
/دخترم خداروشکر که به هوش اومدی
حالت خوبه؟
با یادآوری اتفاقی که برام افتاده اشک تو چشام جمع شدوگفتم:
_چطور میتونم خوب باشم آجوما
اون نامرد بهم تجاوز کرد،اون دخترونگیمو به خاطر گناهی که نکردم ازم گرف 😭😭😭
/خواهش میکنم دخترم گریه نکن
باگریه چیزی درس نمیشه،خودتو ناراحت نکن عزیزم
_چطور ناراحت نکنم خودمو ؟
من زن شوگا نبودم وهمش اینو به کوک گفتم،ولی اون عوضی باور نکردوبدبختم کرد
میدونی آجوما اگه همه بفهمن چه اتفاقی برام افتاده راجبم چی فک میکنن؟
حالا فرق من با بقیه هرزه های کوک چیه؟
اخخخخخخخخ
/دخترم چیزیت شد؟؟
_نه خوبم فقط ،زیر شکمم تیر کشید
/میخای زیر شکمتو ماساژ بدم؟
_نه ممنون خودم خوب میشم
فقط آجوما لطفا یه دست لباس برام بیار من لباسی تنم ندارم
/باشه دخترم
آجوما از اتاق رف بیرون،منم زیر دلم خیلی درد میکرد،پس شروع کردم دلمو آروم ماساژ دادم...
ویو کوک:
به انبار سر زدم وهمه اسلحه هادرس بودن،پس همراه بادیگاردا سمت عمارت برگشتم،همین که داخل شدم اجومارو دیدم که داره از پله هامیره بالا
صداش کردم
+آجوما
/عه شمایین ارباب؟
برگشتین؟
+آره ،به هوش اومده؟
/بله چن دقیقه ای میشه که به هوش اومده
+اونا چیه رو دستت؟
/اینا لباسه که دارم براش میبرم ارباب،اخه لباسی تو تنش نیس
+نمیخاد،بده خودم میبرم
/چشم
از اجوما لباس هارو گرفتم وسمت اتاق ات رفتم ودرو باز کردم
تا منو دیدملافه رو محکم به خودش پیچید،یه پوزخندی زدم وگفتم
+چیو ازم پنهون میکنی من که همه جاتو قبلا دیدم،یادت نیس؟
_دیگه ازم چی میخای؟
تو که همه چیمو ازم گرفتی،حالا باورت شد که من زن شوگا نیستم؟
+آره فهمیدم که راس میگفتی
چون دیشب خودم پردتو زدم
_دیگه چه فایده،تو دخترونگیمو ازم گرفتی😭
+گریه زاریو ول کن بزار این لباسارو تنت کنم
_نه نمیخاد خودم میتونم
+تو حتی نمیتونی تکون بخوری چطوری میخای بپوشی؟
اگه چیزیو پنهون میکنی نمیخاد این کارو کنی من همه جاتو قبلا دیدم
آروم بلندش کردم وملافه رو کنار زدم،با دیدن بدنش بازم تحریک شدم ولی الان موقعش نیس،گردنش به خاطر کیس مارک هایی که ازش گرفتم کبود شده،یه پوزخندی زدم واول سوتین وشورتشو تنش کردم وبعد لباسی که اجوما آورده بود رو پوشوندمش(اسلاید۲)
خیلی بهش میومد این دختر واقعایه فرشته بود،محوش شده بودم که با صداش که گف تموم شد،به خودم اومدم،وگفتم آره وبعد بلند شدم که بیام بیرون که ازم پرسید:
_حالا میخای باهام چیکار کنی؟
+به این چیزا فک نکن،الان میگم آجوما غذاتو بیاره اتاقت
همشو میخوری وبعد هم استراحت میکنی
_اما
+دیگه چیزی نشنوم
از اتاقش اومدم بیرون ودرو بستم.....
خوب دوستان لطفا لایک یادتون نره😘😘
۴.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.