کینه ایی🎧
کینه ایی🎧
Part:⁷⁴
بلاخزخ بعد از جنگو دعوا نشستیم صبحونه هامونو خوردیم
که پانیذ و رضا اومدن
رضا:صدا کردن بلد نیستین شما
دیانا: شاید واقعا بلد نیستن
_خیار فروش خودت گفتی ولشون کن
دیانا:من کییی
ارسلان:راست میگه منم شنیدم
دیانا:شب رو کاناپه خوابیدی بهت میگم کی راست میگه
پانیذ:ول کنین شما فقط دعوا نیوفتین بیدارمونم تکردید به درک عادتونه
بعد از کلی مکافات صبوحنمون تمام شد
با پانیذ و نیکا چیل کردیم تو اتاق
_دیانا بریم مهدیسو محرابو بیدار کنیم
_مگه کنار هم خوابیدن
_نه تو برو محرابو صدا کن من مهدیسو
_باشه پاتیذ توهم با من بیا
_باشهههه
دیانا:
رفتم دم اتاق محراب
درو یهو وا کردم که با صحنه بدی رو به رو شدم
برام مهم نبود که گفتم:
_حالا قرششش بدهههههه محراببب
که بلند شدو به خودش اومد پتو کشید رو خودش و کلمه معروفشو گفت:
_مگه تو حیونییی
_عه واا لخت بودی پسر خوبب
_دستم اگه بهت نرسه دیانا
_کاشییییی بیا منو نجاب بده
همینجور مثله فر فره از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم بغل ارسلان و دستامو کذاشتم رو سینه هاش
_ارسلانننن این گرگگ منو داره اذیت میکنه
_کی کی گرگه
_محراب
_دیانا خیلی حیونیییی
_چیشده محراب
_میاد داخل اتاقم با اینکه لخت بودم داشتن با پانیذ منو تماشک میدادن
که ارسلان زد زیر خنده
محراب:چته
_اسکل الان که بدتر لختی
که صورتمو کردم اینور دیدم بدون شلوار و و شرت و پیراهن اومده بود
محراب به خودش اومدو رفت بالا
از خنده قش کرده بودم
تاحالا انقدر نخندیده بودم
نیکا هم مهدیسو بیدار کرده بود که اوناهم از بالا داشتن به محراب مبخندیدن
خلاصه امروز رو خیلی جهنمی واسه همه بود
.................................
Part:⁷⁴
بلاخزخ بعد از جنگو دعوا نشستیم صبحونه هامونو خوردیم
که پانیذ و رضا اومدن
رضا:صدا کردن بلد نیستین شما
دیانا: شاید واقعا بلد نیستن
_خیار فروش خودت گفتی ولشون کن
دیانا:من کییی
ارسلان:راست میگه منم شنیدم
دیانا:شب رو کاناپه خوابیدی بهت میگم کی راست میگه
پانیذ:ول کنین شما فقط دعوا نیوفتین بیدارمونم تکردید به درک عادتونه
بعد از کلی مکافات صبوحنمون تمام شد
با پانیذ و نیکا چیل کردیم تو اتاق
_دیانا بریم مهدیسو محرابو بیدار کنیم
_مگه کنار هم خوابیدن
_نه تو برو محرابو صدا کن من مهدیسو
_باشه پاتیذ توهم با من بیا
_باشهههه
دیانا:
رفتم دم اتاق محراب
درو یهو وا کردم که با صحنه بدی رو به رو شدم
برام مهم نبود که گفتم:
_حالا قرششش بدهههههه محراببب
که بلند شدو به خودش اومد پتو کشید رو خودش و کلمه معروفشو گفت:
_مگه تو حیونییی
_عه واا لخت بودی پسر خوبب
_دستم اگه بهت نرسه دیانا
_کاشییییی بیا منو نجاب بده
همینجور مثله فر فره از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم بغل ارسلان و دستامو کذاشتم رو سینه هاش
_ارسلانننن این گرگگ منو داره اذیت میکنه
_کی کی گرگه
_محراب
_دیانا خیلی حیونیییی
_چیشده محراب
_میاد داخل اتاقم با اینکه لخت بودم داشتن با پانیذ منو تماشک میدادن
که ارسلان زد زیر خنده
محراب:چته
_اسکل الان که بدتر لختی
که صورتمو کردم اینور دیدم بدون شلوار و و شرت و پیراهن اومده بود
محراب به خودش اومدو رفت بالا
از خنده قش کرده بودم
تاحالا انقدر نخندیده بودم
نیکا هم مهدیسو بیدار کرده بود که اوناهم از بالا داشتن به محراب مبخندیدن
خلاصه امروز رو خیلی جهنمی واسه همه بود
.................................
۵.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.