A new marriage
پارت ۱۰
ویو یوچان
داره ازش خوشم میاد....انگاری واقعا همونطور که بابا گفت فرق داره.
سر میز شام نشستیم و شروع کردیم به خوردن همینطور مشغول خوردن بودیم که یهو یه سوال به ذهنم رسید ازش بپرسم
یوچان: سومین تو تاحالا ازدواج کردی یا مجرد بودی؟
سومین: خب ازدواج کردم و طلاق گرفتم.
یوچان: طلاق گرفتی؟ چرا؟
یونگی: یوچان الان وسط شامه وقت این حرفا نیست.
سومین: نه اشکال نداره. خب من نمیتونم حامله بشم برای همین.
وایسا یعنی نمیتونه بچه بیاره و نازا هس؟ ولی مگه بابا بچه دوست نداشت؟ چطوری باهاش کنار اومد؟
یوچان: بابا چطوری-
یونگی: یوچان الان بحثش نیست ، خب؟
یوچان: باشه.
ویو سومین
چی میخواست بگه که یونگی نذاشت؟ نکنه چیز بدی بود که نمیخواست من بدونم.
بعد ۲۰ دقیقه غذامونو خوردیم و از پشت میز پاشدیم. میخواستم به یونگی تو تمیز کاری کمک کنم که نذاشت و منو بزور نشوند رو مبل.
یونگی: عه تو الان مهمونی.
سومین: یونگییی.
یونگی: نه بشین.
ویو یوچان
یعنی چی که نازاعه؟ بابا دلش بچه میخواد چند بار خودش اینو بهم گفته اخه چرا اینو قبول کرده؟ احساس میکنم یه مشکل دیگه هم داشته چون اگه شوهر قبلیش دوسش داشته بخاطر همچین مشکلی ولش نمیکرد. باید همین الان به بابا بگم وایسا بیاد.
بعد ۱۰ دقیقه
یوچان: بابا یه سوال
یونگی: بله؟
یوچان: بابا تو مگه بچه دوست نداشتی؟ مگه دلت بچه نمیخواس؟
ویو سومین
یونگی دلش بچه میخواد؟ وای نه
یونگی: خب اره
یوچان: پس چرا با این وارد رابطه شدی وقتی نمیتونه بچه بیاره.
یونگی: درست صحبت کن یوچان.
نه نه نه دوباره نه. چرا من این مشکل رو دارم اخه؟!
یوچان: اصلا شاید یه مشکل دیگه هم داشته بوده که شوهرش ازش طلاق گرفته.
یونگی: یوچان تمومش کن!
ویو یونگی
چرا داره اینطوری میکنه؟ اولش که خوب بود چرا وقتی سومین ایمو گفت اینجوری شد. نگاهی به سومین انداختم. داشت سعی میکرد گریش رو کنترل کنه.
سومین: یونگی من میتونم برم؟(با لرز)
یونگی: سومین خوبی؟
سومین: اره اره فقط...
یونگی: سومین خوبی؟!
سومین: میشه برم؟
صداش پره بغض بود و از چشماش هم مظلومیت میبارید.
یونگی: اره...
کیفشو برداشت و به سمت در رفت. پیشش رفتم تا بدرقه اش کنم.
یونگی: سومین متاسفم.
سومین: نه نه یونگی تقصیر تو نیست مشکل از منه...
اینو و گفت و کفشش رو پوشید و خداحافظی کرد و رفت.
در رو بستم و به سمت یوچان رفتم.
یونگی: یوچان..
یوچان: هوم
یونگی: میتونم بپرسم که چرا این حرفارو زدی وقتی حتی یه زره هم از زندگیش نمیدونی؟!(با یکم داد)
یوچان: حالا مثلا چیشد؟ بابا تو بچه دوست داری چجوری میخوای-
یونگی: یوچان یچیزی وجود داره به اسم عشق! شوهر قبلی سومین همچین حسی بهش نداشته برای همین ازش طلاق گرفته ولی من دوسش دارم و این برام معیار نیست که میتونه بچه دار بشه یا نه!
ویو یوچان
داره ازش خوشم میاد....انگاری واقعا همونطور که بابا گفت فرق داره.
سر میز شام نشستیم و شروع کردیم به خوردن همینطور مشغول خوردن بودیم که یهو یه سوال به ذهنم رسید ازش بپرسم
یوچان: سومین تو تاحالا ازدواج کردی یا مجرد بودی؟
سومین: خب ازدواج کردم و طلاق گرفتم.
یوچان: طلاق گرفتی؟ چرا؟
یونگی: یوچان الان وسط شامه وقت این حرفا نیست.
سومین: نه اشکال نداره. خب من نمیتونم حامله بشم برای همین.
وایسا یعنی نمیتونه بچه بیاره و نازا هس؟ ولی مگه بابا بچه دوست نداشت؟ چطوری باهاش کنار اومد؟
یوچان: بابا چطوری-
یونگی: یوچان الان بحثش نیست ، خب؟
یوچان: باشه.
ویو سومین
چی میخواست بگه که یونگی نذاشت؟ نکنه چیز بدی بود که نمیخواست من بدونم.
بعد ۲۰ دقیقه غذامونو خوردیم و از پشت میز پاشدیم. میخواستم به یونگی تو تمیز کاری کمک کنم که نذاشت و منو بزور نشوند رو مبل.
یونگی: عه تو الان مهمونی.
سومین: یونگییی.
یونگی: نه بشین.
ویو یوچان
یعنی چی که نازاعه؟ بابا دلش بچه میخواد چند بار خودش اینو بهم گفته اخه چرا اینو قبول کرده؟ احساس میکنم یه مشکل دیگه هم داشته چون اگه شوهر قبلیش دوسش داشته بخاطر همچین مشکلی ولش نمیکرد. باید همین الان به بابا بگم وایسا بیاد.
بعد ۱۰ دقیقه
یوچان: بابا یه سوال
یونگی: بله؟
یوچان: بابا تو مگه بچه دوست نداشتی؟ مگه دلت بچه نمیخواس؟
ویو سومین
یونگی دلش بچه میخواد؟ وای نه
یونگی: خب اره
یوچان: پس چرا با این وارد رابطه شدی وقتی نمیتونه بچه بیاره.
یونگی: درست صحبت کن یوچان.
نه نه نه دوباره نه. چرا من این مشکل رو دارم اخه؟!
یوچان: اصلا شاید یه مشکل دیگه هم داشته بوده که شوهرش ازش طلاق گرفته.
یونگی: یوچان تمومش کن!
ویو یونگی
چرا داره اینطوری میکنه؟ اولش که خوب بود چرا وقتی سومین ایمو گفت اینجوری شد. نگاهی به سومین انداختم. داشت سعی میکرد گریش رو کنترل کنه.
سومین: یونگی من میتونم برم؟(با لرز)
یونگی: سومین خوبی؟
سومین: اره اره فقط...
یونگی: سومین خوبی؟!
سومین: میشه برم؟
صداش پره بغض بود و از چشماش هم مظلومیت میبارید.
یونگی: اره...
کیفشو برداشت و به سمت در رفت. پیشش رفتم تا بدرقه اش کنم.
یونگی: سومین متاسفم.
سومین: نه نه یونگی تقصیر تو نیست مشکل از منه...
اینو و گفت و کفشش رو پوشید و خداحافظی کرد و رفت.
در رو بستم و به سمت یوچان رفتم.
یونگی: یوچان..
یوچان: هوم
یونگی: میتونم بپرسم که چرا این حرفارو زدی وقتی حتی یه زره هم از زندگیش نمیدونی؟!(با یکم داد)
یوچان: حالا مثلا چیشد؟ بابا تو بچه دوست داری چجوری میخوای-
یونگی: یوچان یچیزی وجود داره به اسم عشق! شوهر قبلی سومین همچین حسی بهش نداشته برای همین ازش طلاق گرفته ولی من دوسش دارم و این برام معیار نیست که میتونه بچه دار بشه یا نه!
۱.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.