خلافکار قسمت ۱۸:
باران شروع به بارش کرد کوک هم رسید جیمین منو گذاشت زمین و فقط بهم نگاه کردیم اما جیمین دیگه طاقت نیاورد و خ.و.ن زیادی هم از دست داده بود از هوش رفت و افتاد منو کوک نگران بردیمش اتاقش گذاشتمیش روی تخت
کوک:خ.و.ن اون دست توئه!پس خودت هم این وضع رو درست کن البته اگر نمیخوای ق.ا.ت.ل بشی!
کوک رفت میترسیدم سریع رفتم یه جعبه کمک های اولیه آوردم چاره ای نداشتم مجبور به باز کردن دکمه های لباسش شدم الان مهم نیست کی بنظر میام یا چی اما جون یه انسان در خطره!پس لباسش رو در آوردمو چند لحظه به جای زخمی که زده بودم نگاه کردم اما به خودم اومدم و پانسمانش کردم،کوک هم راحت خوابید و حدس میزد الان دیگه عذاب وجدان ندارم درست بود حق با اون بود الان دیگه حس بهتری داشتم نمیترسیدم اون اینکارو کرد که با جیمین بیشتر روبه رو بشم و جبران کنم،منم رفتم سمت پنجره های بزرگ اتاق و باران رو تماشا کردم نشستم همونجا کنار پنجره خوابم برد،(جیمین خواب تمام اتفاقاتی که افتاد رو دید اما فقط با این تفاوت که کوک وقتی مارو پیش هم تنها گذاشت جیمین که اصلا بیهوش نبوده وقتی من پانسمانش میکنم منو میکشه طرف خودش و من میترسم و میدوم طرف در اما در قفله و هرچی از کوک کمک میخوام اون راحت رفته خوابیده جیمین هم که میخواست اذیتم کنه با خنده بلند میشه دستمو میگیره و منو با خودش روی تخت میندازه و میخندیم)جیمین بیدار شد و دید من نیستم لبخند زد دید کنار پنجره بودم بخاطر خوابی که دیده بود نظرش نسبت به من تغییر کرد
(خدا بهت رحم دعای کوک مستجاب شد😂یه دل نه صد دل عاشقت شد خجالت بکش🤌😂) جیمین آروم بلند شد و انگار دردش رو فراموش کرده بود اومد و براید استایل بغلم کرد و منو برد گذاشت روی تخت و لحاف هم روم گذاشت و خودش هم یه لباس دیگه پوشیدو رفت روی مبل خوابید،تا صبح باران میبارید تا بلاخره ساعت ۱۰ صبح به پایان رسید جیمین بیدار شد(تو هم که عادت داشتی تا لنگ ظهر بخوابی😂)جیمین که میخواست اذیتت کنه رفت پشت میزش نشست و از کشو یه کاغذ برداشت و چیزی نوشت و گذاشت روی میز با فکر اینکه تو چه حالی میشی خندش گرفته بود و رفت سمت پنجره و بیرون رو تماشا میکرد و میخندید بعد رفت از اتاق بیرون و از پله ها پایین اومد و رفت پیش پسرا سر میز صبحانه صبحانه خورد کوک بهش مشکوک بود بقیه راجب اینکه چرا میخندیدو کوک هم راجب دیشب اما جیمین از دو موضوع هیچی نگفت رفت دم در بالای پله ها حیاط رو تماشا میکرد و لبخند میزد که کوک اومد،کوک:جیمین دیشب چی شده بود که....(اسمت)بهت حمله کرد!
جیمین با خنده:اه چیز خاصی نبود که
کوک:یه کلام فقط بگو چیکارش کردی!دختره ی بیچاره بدجور ترسیده بود!
جیمین:دیشب فکر کردم اون هم مثل دخترای دیگست اما امروز فهمیدم اینطور نیست
کوک:خ.و.ن اون دست توئه!پس خودت هم این وضع رو درست کن البته اگر نمیخوای ق.ا.ت.ل بشی!
کوک رفت میترسیدم سریع رفتم یه جعبه کمک های اولیه آوردم چاره ای نداشتم مجبور به باز کردن دکمه های لباسش شدم الان مهم نیست کی بنظر میام یا چی اما جون یه انسان در خطره!پس لباسش رو در آوردمو چند لحظه به جای زخمی که زده بودم نگاه کردم اما به خودم اومدم و پانسمانش کردم،کوک هم راحت خوابید و حدس میزد الان دیگه عذاب وجدان ندارم درست بود حق با اون بود الان دیگه حس بهتری داشتم نمیترسیدم اون اینکارو کرد که با جیمین بیشتر روبه رو بشم و جبران کنم،منم رفتم سمت پنجره های بزرگ اتاق و باران رو تماشا کردم نشستم همونجا کنار پنجره خوابم برد،(جیمین خواب تمام اتفاقاتی که افتاد رو دید اما فقط با این تفاوت که کوک وقتی مارو پیش هم تنها گذاشت جیمین که اصلا بیهوش نبوده وقتی من پانسمانش میکنم منو میکشه طرف خودش و من میترسم و میدوم طرف در اما در قفله و هرچی از کوک کمک میخوام اون راحت رفته خوابیده جیمین هم که میخواست اذیتم کنه با خنده بلند میشه دستمو میگیره و منو با خودش روی تخت میندازه و میخندیم)جیمین بیدار شد و دید من نیستم لبخند زد دید کنار پنجره بودم بخاطر خوابی که دیده بود نظرش نسبت به من تغییر کرد
(خدا بهت رحم دعای کوک مستجاب شد😂یه دل نه صد دل عاشقت شد خجالت بکش🤌😂) جیمین آروم بلند شد و انگار دردش رو فراموش کرده بود اومد و براید استایل بغلم کرد و منو برد گذاشت روی تخت و لحاف هم روم گذاشت و خودش هم یه لباس دیگه پوشیدو رفت روی مبل خوابید،تا صبح باران میبارید تا بلاخره ساعت ۱۰ صبح به پایان رسید جیمین بیدار شد(تو هم که عادت داشتی تا لنگ ظهر بخوابی😂)جیمین که میخواست اذیتت کنه رفت پشت میزش نشست و از کشو یه کاغذ برداشت و چیزی نوشت و گذاشت روی میز با فکر اینکه تو چه حالی میشی خندش گرفته بود و رفت سمت پنجره و بیرون رو تماشا میکرد و میخندید بعد رفت از اتاق بیرون و از پله ها پایین اومد و رفت پیش پسرا سر میز صبحانه صبحانه خورد کوک بهش مشکوک بود بقیه راجب اینکه چرا میخندیدو کوک هم راجب دیشب اما جیمین از دو موضوع هیچی نگفت رفت دم در بالای پله ها حیاط رو تماشا میکرد و لبخند میزد که کوک اومد،کوک:جیمین دیشب چی شده بود که....(اسمت)بهت حمله کرد!
جیمین با خنده:اه چیز خاصی نبود که
کوک:یه کلام فقط بگو چیکارش کردی!دختره ی بیچاره بدجور ترسیده بود!
جیمین:دیشب فکر کردم اون هم مثل دخترای دیگست اما امروز فهمیدم اینطور نیست
۶۹۶
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.