«عشق نافرجام من»
«پارت ۶۰»
(یونا ویو)
وقتی بیدار شدم ساعت هشت بود یه نگاهی به اطراف کردم شب روی مبل خوابم برده بود روم یه پتو بود حدس میزدم جیسو شب بیدار شده بود یه لحظه ترسیدم که نکنه کاری بکنه برای همین زود رفتم تو اتاقش
دیدن توی تخته چشماش نشون میداد که گریه کرده چون هنوزم قرمز بودن دلم نمیومد بیدارش کنم برای همین رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه براش آماده کنم اما من جای هیچ چیز رو نمیدونستم متاسفانه من حتی از پختن یه تخم مرغ ساده هم چیزی نمیدونستم تنها چیزی که بلد بودم درست کردن رامیون بود😑😑😑 برای همین به سرم زد برم رامیون بخرم نزدیک های خونه یه فروشگاه بود رفتم تو و طعمی که جیسو دوست داره خریدم و زود برگشتم خونه.
دو ساعت داشتم دنبال قابلمه میگشتم که بالاخره پیدا کردم بعد یک ربع رامیون های خوشمزه عزیزم آماده شدنننن🙂
رفتم جیسو رو بیدار کنم.
یونا:جیسو صب شده پاشو
یک
دو
سه
چهار
پنج
+:جیسو بیدار نشد
یونا:جیسو ، عزیزم پاشو
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نه
ده
یونا:یاااااااااااا جیسو پاشو دیگهههههه
جیسو:باشه دیگه چرا داد میزنی اول صبی
یونا:بیا صبحونه درست کردم
جیسو:😳😳😳😳واقعا مگه بلدی؟؟؟؟؟
یونا:معلومه که بلدم😌😌😌😌اونقدرم خوشمزس
چند دقیقه بعد...
جیسو:به این میگی صبحونه؟؟؟؟
یونا:آره
جیسو:میخوای اول صبی رامیون بخوریم
یونا:چی میشه خو
جیسو:منو مسخره کردی
یونا:بیا یه روز قانون رو زیر پا بذاریم دیگه لفطااااااااا🥺🥺🥺🥺
جیسو:😐😐😐😐
+:سر میز هیچ صحبتی از اتفاق دیشب نشد
یونا:نظرت چیه بریم لباس بخریم
جیسو:به یه شرطی
یونا:چه شرطی
جیسو:حق خرید لباسای لش یا دارک رو نداری ایندفعه من برات لباس انتخاب میکنم
یونا:اذیت نکن دیگهههههه
جیسو:قبول میکنی؟؟؟؟؟؟
یونا باشه😑😑😑😑اما خیلی بدی
+:یونا و جیسو به سمت بازار راه افتادن یونا گوشی جیسو رو گرفته بود
چند ساعت بعد...
جیسو:یونااااااااااااا بیاااااااااااا
یونا:ها چه مرگته
جیسو:ببین چه خوشگله 😍😍😍😍
یونا:آره خیلی بهت میاد
جیسو:احمق برا تو
یونا:شوخی خوبی بود
جیسو :واقعا دارم میگم
یونا:حتی فکرشم نکن که من اینو بپوشم
جیسو:اصلا تو برای قرار لباس مناسب داری؟؟؟
یونا:داشته باشم یا نه به چه دردم میخوره؟؟؟
جیسو:وای خدا من اینو برات میخرم.
یونا:پولتو هدر نده من عمرا اینو بپوشم.
جیسو:قول دادی
یونا:خیلی بیشعوری میدونستی
جیسو:توعم میدونستی خیلی لجبازی
یونا:بله🙂🙂🙂
+:جیسو بالاخره اون لباسو برای یونا خرید و به سمت خونه راه افتادن ده یونگ زنگ میزد اما یونا به روی خودش نمیاورد .
(یونا ویو)
وقتی بیدار شدم ساعت هشت بود یه نگاهی به اطراف کردم شب روی مبل خوابم برده بود روم یه پتو بود حدس میزدم جیسو شب بیدار شده بود یه لحظه ترسیدم که نکنه کاری بکنه برای همین زود رفتم تو اتاقش
دیدن توی تخته چشماش نشون میداد که گریه کرده چون هنوزم قرمز بودن دلم نمیومد بیدارش کنم برای همین رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه براش آماده کنم اما من جای هیچ چیز رو نمیدونستم متاسفانه من حتی از پختن یه تخم مرغ ساده هم چیزی نمیدونستم تنها چیزی که بلد بودم درست کردن رامیون بود😑😑😑 برای همین به سرم زد برم رامیون بخرم نزدیک های خونه یه فروشگاه بود رفتم تو و طعمی که جیسو دوست داره خریدم و زود برگشتم خونه.
دو ساعت داشتم دنبال قابلمه میگشتم که بالاخره پیدا کردم بعد یک ربع رامیون های خوشمزه عزیزم آماده شدنننن🙂
رفتم جیسو رو بیدار کنم.
یونا:جیسو صب شده پاشو
یک
دو
سه
چهار
پنج
+:جیسو بیدار نشد
یونا:جیسو ، عزیزم پاشو
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نه
ده
یونا:یاااااااااااا جیسو پاشو دیگهههههه
جیسو:باشه دیگه چرا داد میزنی اول صبی
یونا:بیا صبحونه درست کردم
جیسو:😳😳😳😳واقعا مگه بلدی؟؟؟؟؟
یونا:معلومه که بلدم😌😌😌😌اونقدرم خوشمزس
چند دقیقه بعد...
جیسو:به این میگی صبحونه؟؟؟؟
یونا:آره
جیسو:میخوای اول صبی رامیون بخوریم
یونا:چی میشه خو
جیسو:منو مسخره کردی
یونا:بیا یه روز قانون رو زیر پا بذاریم دیگه لفطااااااااا🥺🥺🥺🥺
جیسو:😐😐😐😐
+:سر میز هیچ صحبتی از اتفاق دیشب نشد
یونا:نظرت چیه بریم لباس بخریم
جیسو:به یه شرطی
یونا:چه شرطی
جیسو:حق خرید لباسای لش یا دارک رو نداری ایندفعه من برات لباس انتخاب میکنم
یونا:اذیت نکن دیگهههههه
جیسو:قبول میکنی؟؟؟؟؟؟
یونا باشه😑😑😑😑اما خیلی بدی
+:یونا و جیسو به سمت بازار راه افتادن یونا گوشی جیسو رو گرفته بود
چند ساعت بعد...
جیسو:یونااااااااااااا بیاااااااااااا
یونا:ها چه مرگته
جیسو:ببین چه خوشگله 😍😍😍😍
یونا:آره خیلی بهت میاد
جیسو:احمق برا تو
یونا:شوخی خوبی بود
جیسو :واقعا دارم میگم
یونا:حتی فکرشم نکن که من اینو بپوشم
جیسو:اصلا تو برای قرار لباس مناسب داری؟؟؟
یونا:داشته باشم یا نه به چه دردم میخوره؟؟؟
جیسو:وای خدا من اینو برات میخرم.
یونا:پولتو هدر نده من عمرا اینو بپوشم.
جیسو:قول دادی
یونا:خیلی بیشعوری میدونستی
جیسو:توعم میدونستی خیلی لجبازی
یونا:بله🙂🙂🙂
+:جیسو بالاخره اون لباسو برای یونا خرید و به سمت خونه راه افتادن ده یونگ زنگ میزد اما یونا به روی خودش نمیاورد .
۱۳.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.