پارت ۱۶:)
با تابش نور خورشید چشماشو باز کرد میخواست تکونی به خودش بده اما جسمی جلوش رو گرفته بود چند بار که پلک زد با چشمای بسته ی جونگ کوک مواجه شد که آروم اون رو میبوسید
به حدی ملایم و آروم می بوسید که توی خواب هم حسش نکرده بود
آروم چشماشو بست و باهاش همکاری کرد
بعد چند دقیقه آروم ازهم جدا شدن که موهای توی صورت جونگ کوک رو کنار زد
+صبح بخیر[لبخند]
_صبح بخیر عروسک
این اولین باری بود که اون رو عروسک صدا می زد دخترک که خجالت کشیده بود پتو رو روی صورتش کشید..خون زیر پوست صورتش جریان داشت که لپای نرمشو قرمز کرده بود
_خجالت کشیدی؟
+نه فقط خوابم میاد
_دروغگو من که میدونم خجالت کشیدی..
+اصن هرچی
_منتظرم بهم جواب اعترافمو بدی
+گفتم که زمان میخوام...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
همینطور که غذاشون رو میخوردن هیونگمین(برادر بزرگ) پرسید: خب جونگ کوک ... نگفتی چطوری اومدی بیرون؟
جونگ کوک نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: با کمک یه نفر
صدای همه بلند شد: اوووووووووووووووو جونگ کوک
ادامه داد: راستش این پنج سال هرروز ضعیف تر می شدم هیچ خونی برای خوردن نداشتم تا اون روزی ا/ت اومد به زیرزمینی عمارت و بهم اجازه داد خونشو بخورم..خوردن خون شیرینش بعد از پنج سال باعث شد رشدم ادامه پیدا کنه و قدرت زیادی به دست بیارم
+پس برای همین قفل قفس رو شکوندی..
_اره..قوی که شدم برام راحت بود اون رو بشکنم و بیام بیرون ...
نگاهی به چهره پدر و مادرش انداخت و گفت: این کمکی بود که ا/ت به من کرد...
جیونگ خواهرش گفت: درسته پس...باید از ا/ت ممنون باشیم معمولا انسان ها سخت راضی میشن از خونشون ببخشن
پدرش با لبخندی که روی لبش بود گفت: راستی جونگ کوک...فردا یه جشن داریم خونه ی عموت نظرت چیه ا/ت هم بیاد بلاخره اونم از ماست الان ...
+متشکرم که منو یکی از خودتون می بینید..
با همون لبخند گفت: دخترم تو تنها دلیل خوشحالی دوباره ما هستی...
اون نمیدونست که پسرعمو های تغییری کردن یا نه اما به شدت نگران عروسکش بود
به حدی ملایم و آروم می بوسید که توی خواب هم حسش نکرده بود
آروم چشماشو بست و باهاش همکاری کرد
بعد چند دقیقه آروم ازهم جدا شدن که موهای توی صورت جونگ کوک رو کنار زد
+صبح بخیر[لبخند]
_صبح بخیر عروسک
این اولین باری بود که اون رو عروسک صدا می زد دخترک که خجالت کشیده بود پتو رو روی صورتش کشید..خون زیر پوست صورتش جریان داشت که لپای نرمشو قرمز کرده بود
_خجالت کشیدی؟
+نه فقط خوابم میاد
_دروغگو من که میدونم خجالت کشیدی..
+اصن هرچی
_منتظرم بهم جواب اعترافمو بدی
+گفتم که زمان میخوام...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
همینطور که غذاشون رو میخوردن هیونگمین(برادر بزرگ) پرسید: خب جونگ کوک ... نگفتی چطوری اومدی بیرون؟
جونگ کوک نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: با کمک یه نفر
صدای همه بلند شد: اوووووووووووووووو جونگ کوک
ادامه داد: راستش این پنج سال هرروز ضعیف تر می شدم هیچ خونی برای خوردن نداشتم تا اون روزی ا/ت اومد به زیرزمینی عمارت و بهم اجازه داد خونشو بخورم..خوردن خون شیرینش بعد از پنج سال باعث شد رشدم ادامه پیدا کنه و قدرت زیادی به دست بیارم
+پس برای همین قفل قفس رو شکوندی..
_اره..قوی که شدم برام راحت بود اون رو بشکنم و بیام بیرون ...
نگاهی به چهره پدر و مادرش انداخت و گفت: این کمکی بود که ا/ت به من کرد...
جیونگ خواهرش گفت: درسته پس...باید از ا/ت ممنون باشیم معمولا انسان ها سخت راضی میشن از خونشون ببخشن
پدرش با لبخندی که روی لبش بود گفت: راستی جونگ کوک...فردا یه جشن داریم خونه ی عموت نظرت چیه ا/ت هم بیاد بلاخره اونم از ماست الان ...
+متشکرم که منو یکی از خودتون می بینید..
با همون لبخند گفت: دخترم تو تنها دلیل خوشحالی دوباره ما هستی...
اون نمیدونست که پسرعمو های تغییری کردن یا نه اما به شدت نگران عروسکش بود
۱۳.۵k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.