عشق و غرور p67
حرفایی ک میگفت پدر و مادرم منو نخواستن
چه جالب..چه وجه اشتراکی ...اینجا هم کسی منو نمیخواد
خدایا توهم منو نمیخوای؟؟
حتما توهم منو نمیخوای ک ولم کردی رو زمین و نگاهمم نمیکنی
با تکونی ک خوردم حواسم رفت پیش جمشید خان
بغض آلود و استرس وار لب زدم:
_الان...اینا رو به من میگید..چون چون میخواید از اینجا...بیرونم کنید؟؟
_نه نه اصلا..من تو رو عروس خودم میدونم چطور میتونم مادر تنها نوه ام رو بیرون کنم...این هارو بهت گفتم چون حقت بود بدونی...وقتی فرهاد بیاد ممکن بود حرفایی بشنوی که ازشون سردرنمیاوردی
پرسیدم:
_سر اون پسر چی اومد همراه مهتاب رفت؟
_نه پدر فرهاد اونو از مهتاب گرفت..خیلی ساله که پیش فرهاد زندگی میکنه
از جام بلند شدم و با گفتن با اجازه ای از اتاق رفتم بیرون...وارد باغ شدم کمی اونور تر از استخر یه تاب دو نفره سفید رنگ بود
نشستم روش
با پام خودمو تاب دادم
یاد شعر کودکی هام میوفتم...بی بی تابم میداد و برام تاب تاب عباسی میخوند
همیشه هم تو شعر هاش منو بغل خودش مینداخت
چون میدونست نه پدر دارم نه مادر
اشکام جاری شدن
مثل موجود ضعیفی شدم که به شوق بهار هی سرشو از لونه میاره بیرون و با دیدن زمستون دوباره ناامید میره تو لونش
اما هیچکس نمیدونه آیا تا فصل بهار زنده میمونه یا ن
حالا هم زمستون بود
شاید بهار هم ببینم ولی اما زمستون بدبختی های من تمومی نداره..حتی اگه بهار شه
با پام خودمو عقب جلو کردم
هق زدم و اروم زمزمه کردم:
_تاب تاب عباسی
خدا خستم از بازی..
دنیا خیلی تابم داد..
میشه منو بندازی؟!
دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدای گریم بلند نشه
_شب مهمون داریم بعد تو اینجا بیکار نشستی؟
با صدای خانزاده سریع اشکامو پاک کردم و بلند شدم
چه جالب..چه وجه اشتراکی ...اینجا هم کسی منو نمیخواد
خدایا توهم منو نمیخوای؟؟
حتما توهم منو نمیخوای ک ولم کردی رو زمین و نگاهمم نمیکنی
با تکونی ک خوردم حواسم رفت پیش جمشید خان
بغض آلود و استرس وار لب زدم:
_الان...اینا رو به من میگید..چون چون میخواید از اینجا...بیرونم کنید؟؟
_نه نه اصلا..من تو رو عروس خودم میدونم چطور میتونم مادر تنها نوه ام رو بیرون کنم...این هارو بهت گفتم چون حقت بود بدونی...وقتی فرهاد بیاد ممکن بود حرفایی بشنوی که ازشون سردرنمیاوردی
پرسیدم:
_سر اون پسر چی اومد همراه مهتاب رفت؟
_نه پدر فرهاد اونو از مهتاب گرفت..خیلی ساله که پیش فرهاد زندگی میکنه
از جام بلند شدم و با گفتن با اجازه ای از اتاق رفتم بیرون...وارد باغ شدم کمی اونور تر از استخر یه تاب دو نفره سفید رنگ بود
نشستم روش
با پام خودمو تاب دادم
یاد شعر کودکی هام میوفتم...بی بی تابم میداد و برام تاب تاب عباسی میخوند
همیشه هم تو شعر هاش منو بغل خودش مینداخت
چون میدونست نه پدر دارم نه مادر
اشکام جاری شدن
مثل موجود ضعیفی شدم که به شوق بهار هی سرشو از لونه میاره بیرون و با دیدن زمستون دوباره ناامید میره تو لونش
اما هیچکس نمیدونه آیا تا فصل بهار زنده میمونه یا ن
حالا هم زمستون بود
شاید بهار هم ببینم ولی اما زمستون بدبختی های من تمومی نداره..حتی اگه بهار شه
با پام خودمو عقب جلو کردم
هق زدم و اروم زمزمه کردم:
_تاب تاب عباسی
خدا خستم از بازی..
دنیا خیلی تابم داد..
میشه منو بندازی؟!
دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدای گریم بلند نشه
_شب مهمون داریم بعد تو اینجا بیکار نشستی؟
با صدای خانزاده سریع اشکامو پاک کردم و بلند شدم
۱۴.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.