عشق از جنس مافیا
عشق از جنس مافیا { پارت 4}
از زبان کوک :
مثل همیشه سرم تو گوشی بود و رو تخت خوابیده بودم که متوجه شدم کسی داره گریه میکنه با خودم گفتم شاید ا/ت باشه رفتم ببینم جریان چیه رفتم داخل اتاق دیدم داره به عکس پدر و مادرش نگاه میکنه و گریه میکنه
دلم براش سوخت رفتم کنارش نشستم و گفتم گریه نکن من بهت قول میدم پدر و مادرت رو پیدا کنم قول میدم بلاخره اونا عمو و زن عموم هستن . از اتاق رفتم بیرون نمیدونم چرا اینو بهش گفتم خدا میدونه آخه من چم شده کوک به خودت بیا تو لیسا رو داری
با خودم گفتم اصلا برم دیدن لیسا آماده شدم و رفتم
بعد چند مین رسیدم خونه ی لیسا
زینگگگگگگ ( صدای زنگ 😁)
لیسا در رو باز کرد
لیسا : هلو ددی اومدی دیدن من ( خیلی لوس )
کوک : آره عشقم
لیسا : بیا تو پس
رفتم داخل و رو مبل نشستم لیسا تو بغلم بود که گوشیم زنگ خورد او نه پدرم بود
( پدر کوک رو پ/ک نشون میدم )
پ/ک : سلام پسرم خوبی ؟
کوک : مرسی پدر چی شده ؟
پ/ک : یه نشون از عموت گیر آوردم ولی میترسم اگه بخوام برم پیداشون کنن برن سراغ ا/ت برو پیشش و تنهاش نزار
کوک : ا ... اما پدر ....
لیسا : ( از دور ) ددی بیا دیگه
پ/ک : مگه نگفتم اون دختره ی عوضی رو بزار کنار اون یه هرزه هست
کوک : نه پدر من اون رو دوست دارم
پ/ک : من چقدر به تو بگم اون تو رو بخاطر پول میخواد ( با عصبانیت )
کوک : اما پدر ...
پ/ک : حرف نباشه برو پیش ا/ت
کوک : چشم ( آروم )
رفتم پیش لیسا ازش معذرت خواهی کردم و رفتم پیش اون ا/ت مسخره 🤡
وقتی رسیدم امارت با صحنه ای که دیدم خشکم زد و همینجور با چشم های گرد شده بهش نگاه میکردم .....
اون ا/ت بود ؟ آره اون ا/ت بود
نزدیک ۲۰ بودن همه با سر و صورت خونی افتاده بودن زمین و ا/ت وسطشون و با پوزخند های شیطانی بهشون نگاه میکرد خودم فهمیدم که پدرم بی راه نمیگفت واقعا اونا میان و بله اومدن 🥴
خیلی عجیب بود داشتم به ا/ت فکر میکردم که یکدفعه .....
ادامه دارد ✋
از زبان کوک :
مثل همیشه سرم تو گوشی بود و رو تخت خوابیده بودم که متوجه شدم کسی داره گریه میکنه با خودم گفتم شاید ا/ت باشه رفتم ببینم جریان چیه رفتم داخل اتاق دیدم داره به عکس پدر و مادرش نگاه میکنه و گریه میکنه
دلم براش سوخت رفتم کنارش نشستم و گفتم گریه نکن من بهت قول میدم پدر و مادرت رو پیدا کنم قول میدم بلاخره اونا عمو و زن عموم هستن . از اتاق رفتم بیرون نمیدونم چرا اینو بهش گفتم خدا میدونه آخه من چم شده کوک به خودت بیا تو لیسا رو داری
با خودم گفتم اصلا برم دیدن لیسا آماده شدم و رفتم
بعد چند مین رسیدم خونه ی لیسا
زینگگگگگگ ( صدای زنگ 😁)
لیسا در رو باز کرد
لیسا : هلو ددی اومدی دیدن من ( خیلی لوس )
کوک : آره عشقم
لیسا : بیا تو پس
رفتم داخل و رو مبل نشستم لیسا تو بغلم بود که گوشیم زنگ خورد او نه پدرم بود
( پدر کوک رو پ/ک نشون میدم )
پ/ک : سلام پسرم خوبی ؟
کوک : مرسی پدر چی شده ؟
پ/ک : یه نشون از عموت گیر آوردم ولی میترسم اگه بخوام برم پیداشون کنن برن سراغ ا/ت برو پیشش و تنهاش نزار
کوک : ا ... اما پدر ....
لیسا : ( از دور ) ددی بیا دیگه
پ/ک : مگه نگفتم اون دختره ی عوضی رو بزار کنار اون یه هرزه هست
کوک : نه پدر من اون رو دوست دارم
پ/ک : من چقدر به تو بگم اون تو رو بخاطر پول میخواد ( با عصبانیت )
کوک : اما پدر ...
پ/ک : حرف نباشه برو پیش ا/ت
کوک : چشم ( آروم )
رفتم پیش لیسا ازش معذرت خواهی کردم و رفتم پیش اون ا/ت مسخره 🤡
وقتی رسیدم امارت با صحنه ای که دیدم خشکم زد و همینجور با چشم های گرد شده بهش نگاه میکردم .....
اون ا/ت بود ؟ آره اون ا/ت بود
نزدیک ۲۰ بودن همه با سر و صورت خونی افتاده بودن زمین و ا/ت وسطشون و با پوزخند های شیطانی بهشون نگاه میکرد خودم فهمیدم که پدرم بی راه نمیگفت واقعا اونا میان و بله اومدن 🥴
خیلی عجیب بود داشتم به ا/ت فکر میکردم که یکدفعه .....
ادامه دارد ✋
۲۰.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.