پارت(۲)
پارت(۲)
#ات بهت یه موضوع رو میخوام بگم
+:بله بفرمایید.....
#:ات تو به زودی ازدواج میکنی
+:چی....نه......نه........شوخی میکنی؟
#:به نظرت من دارم باهات شوخی میکنم
+:پدر.....ولی......
#:ولی درکار نیست توباید با شاه آینده ی (نمیدونم کجاست🤣) باید ازدواج کنی
+:پدر می تونم نظر بدم
#:نظر بده ولی بدون نظر کسی برام مهم نیست(داد)
+:من نمی خوام من اون فردی که قراره...ازدواج کنم رو ندیدم و نمیدونم کیه؟
#:من یبار گفتم دوباره هم میگم نظر کسی برام مهم نیست و تو اون فرد رو به زودی میبینی
+:از کی برات کسه دیگه ای شدم ......من نمی خوام(داد)
#:نمی خوای پس من یه شرط دارم .....تو باید کسی رو برای ازدواج پیدا کنی....
+:چی
#:هنوز تموم نشده و من فقط بهت ۳ روز زمان میدم...
.....:+
#:من چیزایی که قرار بود بگم رو گفتم تو هم چیزی برای گفتن داری...
+:من دیگه میل ندارم...
بلند شدم رفتم اتاقم نشستم روی تخت وبه بدبختیم ها فکر کردم
پدر میدونه که من اهل عشق نیستم
پس چرا اینکارو با من میکنه؟........
اون میخواد از ضعیفیه من استفاده کنه
من گناهم اینه که جایگذینه پادشاه هستم من اون پسر رو تا حالا ندیدم.....
ویو خودم
دخترک به همه ی درد هایش چاره داشت بجز این .......پادشاه می دونست دخترش علاقه ای برای ازدواج باکسی که نمی شناسش را ندارد ......بااین حال به دخترک ضربه ای زد .....شاید دخترک بتونه زجر رو تحمل کنه ولی زمان همه چیز رو تعیین میکند پسری که دنبال قدرت بود.....دخترک رو تحدید میکرد......دخترک افکار در ذهن خود بود تا بتواند از این کار فرار کند ولی فایده ای نداشت .....سرنوشت......زمان......قدرت پسرک ........این ۳ تا چیز همه چیز به او اجازه نمیداد دخترک میدونست که او شانسی ندارد ولی نمی توانست اینجوری .....بشینه وبه نابودیه زندگی اش نگاه کنه.........
💕حمایت کنید💕
#ات بهت یه موضوع رو میخوام بگم
+:بله بفرمایید.....
#:ات تو به زودی ازدواج میکنی
+:چی....نه......نه........شوخی میکنی؟
#:به نظرت من دارم باهات شوخی میکنم
+:پدر.....ولی......
#:ولی درکار نیست توباید با شاه آینده ی (نمیدونم کجاست🤣) باید ازدواج کنی
+:پدر می تونم نظر بدم
#:نظر بده ولی بدون نظر کسی برام مهم نیست(داد)
+:من نمی خوام من اون فردی که قراره...ازدواج کنم رو ندیدم و نمیدونم کیه؟
#:من یبار گفتم دوباره هم میگم نظر کسی برام مهم نیست و تو اون فرد رو به زودی میبینی
+:از کی برات کسه دیگه ای شدم ......من نمی خوام(داد)
#:نمی خوای پس من یه شرط دارم .....تو باید کسی رو برای ازدواج پیدا کنی....
+:چی
#:هنوز تموم نشده و من فقط بهت ۳ روز زمان میدم...
.....:+
#:من چیزایی که قرار بود بگم رو گفتم تو هم چیزی برای گفتن داری...
+:من دیگه میل ندارم...
بلند شدم رفتم اتاقم نشستم روی تخت وبه بدبختیم ها فکر کردم
پدر میدونه که من اهل عشق نیستم
پس چرا اینکارو با من میکنه؟........
اون میخواد از ضعیفیه من استفاده کنه
من گناهم اینه که جایگذینه پادشاه هستم من اون پسر رو تا حالا ندیدم.....
ویو خودم
دخترک به همه ی درد هایش چاره داشت بجز این .......پادشاه می دونست دخترش علاقه ای برای ازدواج باکسی که نمی شناسش را ندارد ......بااین حال به دخترک ضربه ای زد .....شاید دخترک بتونه زجر رو تحمل کنه ولی زمان همه چیز رو تعیین میکند پسری که دنبال قدرت بود.....دخترک رو تحدید میکرد......دخترک افکار در ذهن خود بود تا بتواند از این کار فرار کند ولی فایده ای نداشت .....سرنوشت......زمان......قدرت پسرک ........این ۳ تا چیز همه چیز به او اجازه نمیداد دخترک میدونست که او شانسی ندارد ولی نمی توانست اینجوری .....بشینه وبه نابودیه زندگی اش نگاه کنه.........
💕حمایت کنید💕
۲۹۸
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.