"فیک تو کی باشی؟" 5
پارت 5
ساعت9 am
امروز یکشنبه بود یونگی از همه جا بیخبر از خواب نازش توی عمارت امن پدریش بیدار شد. یونگی همیشه دیر تر از همه سر کلاس حاضر میشد و کسی جرعت اعتراض نداشت!یونگی حتی به خودش زحمت نداد برای شستن دست و صورتش پاشه به خودش کش و قوسی داد و تلویزیون رو روشن کرد:
《دیشب جنازهی آقای نخست وزیر که به طرز وحشتناکی همراه پسرش به قتل رسید و قاتل هیچ سر نخی از خود بجای نگذاشته است اما به گفتهی پلیس این چهلمین قتلی است که تنها سر نخی که از آن باقی مانده رزی سفیدی در صحنهی جرم است. این قاتل ماهر تمام قربانیان خود را با بیرحمی تمام و به بدترین شکل ممکن به قتل میرساند و در کنار مقتول رز سفیدی آغشته به خون از خود جای میگذارد! توجه شما را به اخبار هواشناسی جلب مینماییم》
یونگی در حالی که دستاش از ترس و شکی مه بهش وارد شده بود میلرزید با خودش زمزمه کرد:نه...امکان نداره...
یونگی سریع آبی به صورتش زد و هودی و شلوارش رو پوشید و از خونه زد بیرون و تا دانشگاه پاشو گذاشت رو گاز .....
30 مین بعد:
یونگی با ضرب در اتاق مدیر باز کرد و روی میز نامجون خم شد: نگو که خبرارو نشنیدی!
نامجون عینکشو دارود و دستاشو رو صورتش کشید:متاسفانه شنیدم...
یونگی:میدونم که اون دختر عموته! ولی دلیل نمیشد برای کشتنش یکی رو اجیر کنی لعنتی!
نامجون کفری شد و از سر جاش پاشد: چی داری برای خودت بلغور میکنی یونگی؟ من چهرم به قاتلا میخوره؟ همه شاهد بودن که فقط بهش تذکر دادمو و ا.ت رو آروم کردم!
یونگی:اوممم صحنه سازی خوبی بود!
نامجون میشینه پشت کامپیوترش و فیلمای دوبینای مدار بسته میاره: اگه چشمای کورتو باز کنی میبینی که من کل دیروز اینجا بودم و نه کسی به دیدنم اومده نه تماسی داشتم! حتی شبو اینجا خوابیدم!
یونگی:اگه تو نبودی پس...
نامجون: اصلا فکرتم سمت ا.ت نره! اون درسته خیلی رو مخ و بی ادبه و قاتل نیست!
یونگی:منم فکر نمیکنم کار ا.ت باشه...اون دیشب باهام در تماس بود! داشتم جزوه های قبلو براش میفرستادم بعدم براش توضیح دادم! ولی بازم نمیفهمم! چرا باید اونو پدرش دقیقا همون روزی که ا.ت با اون پسره درگیر شد به قتل برسه؟
نامجون:نمیدونم یونگی...نمیدونم!
.
.
.
فلش بک شب قبل:
پسر جیغ بفنشی میکشه و تلاش میکنه از حمام بره بیرون...
_تلاش نکن!...در قفله!
صدای کفشای اون شنل پوش که سرشو پایین انداخته بود تن پسر رو به لرزه مینداخت و عرق سرد از روی پیشونیش پایین میریخت...لکنت گرفته بود و با کلی تلاش تونست بگه:ب...بب...بزار..زز...زنده بمونم!
_اوووو کوچولو...بزار صدای التماستو بشنوم!
سایه ناشناس جلو میومد و با هر قدمش پسر بیشتر میلرزید و صدای خوردن دندوناش بهم به گوش میرسید. سایه چاقوی کوچیکشو تیز کرد و روبروی پسر وایساد و او که منتظر مرگ بود با خوردن چاقو به ران پاش و کشیده شدنش تا مچش از درد به خودش پیچید...
جیغ های پسر کل عمارتو پر کرده بود و زجه هاش پایان نداشت...چیزی که بیشتر از اون سایه میترسوندش... سکوت بود...سکوت مرگباری که اثبات میکرد هیچ کس صداشو نمیشونه و کسی قرار نیست به کمکش بیاد.
سایه نزدیک تر شد و چاقو رو روی صورتش کشید:گریه کن!
پسر با تمام وجودش گریه میکرد جوری که انگار قرار بود بند بند وجودش از هم پاره بشه
_دینگ...دانگ...دینگ...دانگ...کارت تمومه کوچولو!
سایه اینو گفتو با فرو کردن چاقو تو سینهی پسر زندگیشو پایان داد!
(پایان فلش بک)
رئیس:چطور تونستی احمققق
رئیس با شلاق توی دستش به سر صورت سایهی قاتل میزد و سایه به طرز وحشتناکی میخندید
رئیس:از کی تا حالا خارج از دستور من عمل میکنی؟
سایه:حقش بود!...
منتظر ضربات بعدی بود که دوباره اون چشمای مظلوم رو دید که جلوی ضربات شلاق ایستاد...
(از اونجایی که وقتی دوتا دوتا پارت میزارم فقط یکیش حمایت میشه ازین به بعد یکی یکی میزارم!)
شرایط پارت بعد:50 لایک 55 کامنت *بدون تکرار*
ساعت9 am
امروز یکشنبه بود یونگی از همه جا بیخبر از خواب نازش توی عمارت امن پدریش بیدار شد. یونگی همیشه دیر تر از همه سر کلاس حاضر میشد و کسی جرعت اعتراض نداشت!یونگی حتی به خودش زحمت نداد برای شستن دست و صورتش پاشه به خودش کش و قوسی داد و تلویزیون رو روشن کرد:
《دیشب جنازهی آقای نخست وزیر که به طرز وحشتناکی همراه پسرش به قتل رسید و قاتل هیچ سر نخی از خود بجای نگذاشته است اما به گفتهی پلیس این چهلمین قتلی است که تنها سر نخی که از آن باقی مانده رزی سفیدی در صحنهی جرم است. این قاتل ماهر تمام قربانیان خود را با بیرحمی تمام و به بدترین شکل ممکن به قتل میرساند و در کنار مقتول رز سفیدی آغشته به خون از خود جای میگذارد! توجه شما را به اخبار هواشناسی جلب مینماییم》
یونگی در حالی که دستاش از ترس و شکی مه بهش وارد شده بود میلرزید با خودش زمزمه کرد:نه...امکان نداره...
یونگی سریع آبی به صورتش زد و هودی و شلوارش رو پوشید و از خونه زد بیرون و تا دانشگاه پاشو گذاشت رو گاز .....
30 مین بعد:
یونگی با ضرب در اتاق مدیر باز کرد و روی میز نامجون خم شد: نگو که خبرارو نشنیدی!
نامجون عینکشو دارود و دستاشو رو صورتش کشید:متاسفانه شنیدم...
یونگی:میدونم که اون دختر عموته! ولی دلیل نمیشد برای کشتنش یکی رو اجیر کنی لعنتی!
نامجون کفری شد و از سر جاش پاشد: چی داری برای خودت بلغور میکنی یونگی؟ من چهرم به قاتلا میخوره؟ همه شاهد بودن که فقط بهش تذکر دادمو و ا.ت رو آروم کردم!
یونگی:اوممم صحنه سازی خوبی بود!
نامجون میشینه پشت کامپیوترش و فیلمای دوبینای مدار بسته میاره: اگه چشمای کورتو باز کنی میبینی که من کل دیروز اینجا بودم و نه کسی به دیدنم اومده نه تماسی داشتم! حتی شبو اینجا خوابیدم!
یونگی:اگه تو نبودی پس...
نامجون: اصلا فکرتم سمت ا.ت نره! اون درسته خیلی رو مخ و بی ادبه و قاتل نیست!
یونگی:منم فکر نمیکنم کار ا.ت باشه...اون دیشب باهام در تماس بود! داشتم جزوه های قبلو براش میفرستادم بعدم براش توضیح دادم! ولی بازم نمیفهمم! چرا باید اونو پدرش دقیقا همون روزی که ا.ت با اون پسره درگیر شد به قتل برسه؟
نامجون:نمیدونم یونگی...نمیدونم!
.
.
.
فلش بک شب قبل:
پسر جیغ بفنشی میکشه و تلاش میکنه از حمام بره بیرون...
_تلاش نکن!...در قفله!
صدای کفشای اون شنل پوش که سرشو پایین انداخته بود تن پسر رو به لرزه مینداخت و عرق سرد از روی پیشونیش پایین میریخت...لکنت گرفته بود و با کلی تلاش تونست بگه:ب...بب...بزار..زز...زنده بمونم!
_اوووو کوچولو...بزار صدای التماستو بشنوم!
سایه ناشناس جلو میومد و با هر قدمش پسر بیشتر میلرزید و صدای خوردن دندوناش بهم به گوش میرسید. سایه چاقوی کوچیکشو تیز کرد و روبروی پسر وایساد و او که منتظر مرگ بود با خوردن چاقو به ران پاش و کشیده شدنش تا مچش از درد به خودش پیچید...
جیغ های پسر کل عمارتو پر کرده بود و زجه هاش پایان نداشت...چیزی که بیشتر از اون سایه میترسوندش... سکوت بود...سکوت مرگباری که اثبات میکرد هیچ کس صداشو نمیشونه و کسی قرار نیست به کمکش بیاد.
سایه نزدیک تر شد و چاقو رو روی صورتش کشید:گریه کن!
پسر با تمام وجودش گریه میکرد جوری که انگار قرار بود بند بند وجودش از هم پاره بشه
_دینگ...دانگ...دینگ...دانگ...کارت تمومه کوچولو!
سایه اینو گفتو با فرو کردن چاقو تو سینهی پسر زندگیشو پایان داد!
(پایان فلش بک)
رئیس:چطور تونستی احمققق
رئیس با شلاق توی دستش به سر صورت سایهی قاتل میزد و سایه به طرز وحشتناکی میخندید
رئیس:از کی تا حالا خارج از دستور من عمل میکنی؟
سایه:حقش بود!...
منتظر ضربات بعدی بود که دوباره اون چشمای مظلوم رو دید که جلوی ضربات شلاق ایستاد...
(از اونجایی که وقتی دوتا دوتا پارت میزارم فقط یکیش حمایت میشه ازین به بعد یکی یکی میزارم!)
شرایط پارت بعد:50 لایک 55 کامنت *بدون تکرار*
۶۰.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.