now post
part 46✨🪐
لینا:بچه گوشی اگه همراهتونه خاموشش کنید و لباساتون رو هم همه رو دربیارید و بدید من من لباس دارم
نامی:گوشی ها تو اداره پلیسه
بلند شدم و رفتم سمت اتاق و براشون لباس اوردم
کوک عجیب نگاهم کرد
کوک:وایسا ببینم تو این همه لباس مردونه برای چی داری؟
لینا:برای داداشمه دفعه اخری که اومد پیشم چمدونش توی فرودگاه یادش رفت و من رفتم تحویل گرفتم
کوک:داداش داری؟
لینا:اره دوتا
هوپی با خنده گفت
هوپی:کوک خدا بهت رحم کنه
خندیدم و گفتم
لینا:نه نگران نباشید کنترل اونا هم دست منه
کوک:الان این یعنی چی؟
لینا:یعنی جواب سوالت
کوک هاج و واج منو نگاه میکرد و بعد چند دقیقه لبخند بزگی زد و اومد بغلم کرد
و اروم دم گوشم گفت
کوک:خیلی دوست دارم بیشتر از همهچیز
منم اروم دم گوشش به لحن خودش گفتم
لینا:منم همینطورررررر
از خودم جداش کردم
لینا:لوس نشو دیگه لباساتو عوض کن
بچه ها همون کاری که من گفتم رو انجام دادن و هر کدومشون یه جا ولو شدن و خوابشون رفت
منم روی کاناپه دراز کشیدم و پسرا رو نگاه میکردم
اگه چیزیشون میشد من چیکار میکردم نگاهم روی کوک قفل شد
خیلی اروم و با خودم گفتم
لینا:کاش همیشه پیشم باشی،لطفا همیشه پیشم باش.
و سرم رو روی کوسن گذاشتم و خوابیدم
صبح سرم خیلی درد میکرد و دست سمت چپم گز گز میکرد
وای خدا مگه میشه الان فقط تورو کم داشتممم
هر دفعه اینجوری میشدم تا شب دستم همینجوری میموند دستم سکته ای بود😂
بچه ها هنوز خواب بودن من بلند شدم رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و هنوز خواب بودن
حوصلم داشت سر میرفت داد زدم
لینا:بلند شید دیگه ساعت یازده صبحهههههه
یونگی با حالت عصبی نگاهم کرد و گفت
یونگی:ما دیشب ساعت ۵صبح خوابیدیما
لینا:منم همون موقع خوابیدمااا
یونگی:بروووو لینااا
سرشو گذاشت رو بالش و خوابید
دوباره کارم رو تکرار کردم
لینا:بلند شیددددد
ایندفعه دیگه همشون بیدار شدن و همهشون خمار خواب بودن
ته:لینا خیلی نامردی ولمون کنننننن
لینا: لطفاً بلند شید حوصلم سر رفته
یونگی:به خاطر حوصلت مارو بیدار کردیییییی
کوک خندید و گفت
کوک:خیلی دیوونه ای
لینا:اصلاً بخوابید بابا نامردا
رفتم سمت اشپزخونه و سر میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم
کوک اومد پیشم و برگشتم بقیه رو نگاه کردم دیدم همشون خوابیدن
لینا:چقدر بدن
کوک:خستن لینا ولشون کن
لینا:تو چرا نخوابیدی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
لینا:بچه گوشی اگه همراهتونه خاموشش کنید و لباساتون رو هم همه رو دربیارید و بدید من من لباس دارم
نامی:گوشی ها تو اداره پلیسه
بلند شدم و رفتم سمت اتاق و براشون لباس اوردم
کوک عجیب نگاهم کرد
کوک:وایسا ببینم تو این همه لباس مردونه برای چی داری؟
لینا:برای داداشمه دفعه اخری که اومد پیشم چمدونش توی فرودگاه یادش رفت و من رفتم تحویل گرفتم
کوک:داداش داری؟
لینا:اره دوتا
هوپی با خنده گفت
هوپی:کوک خدا بهت رحم کنه
خندیدم و گفتم
لینا:نه نگران نباشید کنترل اونا هم دست منه
کوک:الان این یعنی چی؟
لینا:یعنی جواب سوالت
کوک هاج و واج منو نگاه میکرد و بعد چند دقیقه لبخند بزگی زد و اومد بغلم کرد
و اروم دم گوشم گفت
کوک:خیلی دوست دارم بیشتر از همهچیز
منم اروم دم گوشش به لحن خودش گفتم
لینا:منم همینطورررررر
از خودم جداش کردم
لینا:لوس نشو دیگه لباساتو عوض کن
بچه ها همون کاری که من گفتم رو انجام دادن و هر کدومشون یه جا ولو شدن و خوابشون رفت
منم روی کاناپه دراز کشیدم و پسرا رو نگاه میکردم
اگه چیزیشون میشد من چیکار میکردم نگاهم روی کوک قفل شد
خیلی اروم و با خودم گفتم
لینا:کاش همیشه پیشم باشی،لطفا همیشه پیشم باش.
و سرم رو روی کوسن گذاشتم و خوابیدم
صبح سرم خیلی درد میکرد و دست سمت چپم گز گز میکرد
وای خدا مگه میشه الان فقط تورو کم داشتممم
هر دفعه اینجوری میشدم تا شب دستم همینجوری میموند دستم سکته ای بود😂
بچه ها هنوز خواب بودن من بلند شدم رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و هنوز خواب بودن
حوصلم داشت سر میرفت داد زدم
لینا:بلند شید دیگه ساعت یازده صبحهههههه
یونگی با حالت عصبی نگاهم کرد و گفت
یونگی:ما دیشب ساعت ۵صبح خوابیدیما
لینا:منم همون موقع خوابیدمااا
یونگی:بروووو لینااا
سرشو گذاشت رو بالش و خوابید
دوباره کارم رو تکرار کردم
لینا:بلند شیددددد
ایندفعه دیگه همشون بیدار شدن و همهشون خمار خواب بودن
ته:لینا خیلی نامردی ولمون کنننننن
لینا: لطفاً بلند شید حوصلم سر رفته
یونگی:به خاطر حوصلت مارو بیدار کردیییییی
کوک خندید و گفت
کوک:خیلی دیوونه ای
لینا:اصلاً بخوابید بابا نامردا
رفتم سمت اشپزخونه و سر میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم
کوک اومد پیشم و برگشتم بقیه رو نگاه کردم دیدم همشون خوابیدن
لینا:چقدر بدن
کوک:خستن لینا ولشون کن
لینا:تو چرا نخوابیدی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۱.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.