رمان ارباب من پارت: ۳
لبخندی زدم اما با یادآوری خونوادم قیافه ام غمگین شد که گفت:
_ چیشد عزیزم؟
_ مامان بابام الان از نبودنم با خبر شدن و حتما کلی نگران شدن!
_ ولی اونا نذاشتن ما به هم برسیم!
_ میدونم
_ یعنی پشیمون شدی؟
_ نه نه، اصلا از اینکه الان اینجا پیش توام پشیمون نیستم!
موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره اگه به عقب برگردیم هم دوباره اینکار رو میکنم
لبخندی زد و گفت:
_ پس نگران اونا هم نباش، بالاخره برمیگردیم پیششون
_ اونا قبولمون میکنن نه؟
_ آره چرا نکنن؟
_ نمیدونم
سرم رو تو آغوش گرفت و گفت:
_ من میدونم که قبولمون میکنن، حتی بخاطر ما هم نشده به خاطر نوه های تپل مپلشون قبول میکنن!
با خجالت خندیدم و به دونفری که جلو نشسته بودن اشاره کردم و با لحن اعتراضی گفتم:
_ اشکان!
_ جون دلم؟ حقیقته دیگه
تو دلم با شنیدن این حرفاش کیلو کیلو قند آب میکردن و هر لحظه مطمئن تر میشدم که من فقط با اشکان خوشبختم.
_ سپیده؟
_ جانم؟
_ خسته که نشدی؟
_ نه بابا، فقط کِی میرسیم؟
_ نهایت دوساعت دیگه
_ خوبه
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ اشکان یوقت نریم محضر و قبول نکنن که بی اجازه پدرمادر عقدمون کنن؟
_ نه بابا، آشنا سراغ دارم
_ پس نگران نباشم؟
_ اصلا
اشکان تو تهران یه شغل خوب داشت و اینکه حاضر شده بود بیخیال شغلش بشه و با من به شیراز فرار کنه برام خیلی خیلی زیاد ارزش داشت!
مگه کسی که حاضره بخاطرت هرکاری کنه لایق بهترین چیزا نیست؟
هست...واقعا هست
من عاشق اشکانم و اونم عاشق منه، قطعا زندگی قشنگی میسازیم و عشقمون مثل مامان و بابا هیچوقت پیر نمیشه...
_ چیشد عزیزم؟
_ مامان بابام الان از نبودنم با خبر شدن و حتما کلی نگران شدن!
_ ولی اونا نذاشتن ما به هم برسیم!
_ میدونم
_ یعنی پشیمون شدی؟
_ نه نه، اصلا از اینکه الان اینجا پیش توام پشیمون نیستم!
موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره اگه به عقب برگردیم هم دوباره اینکار رو میکنم
لبخندی زد و گفت:
_ پس نگران اونا هم نباش، بالاخره برمیگردیم پیششون
_ اونا قبولمون میکنن نه؟
_ آره چرا نکنن؟
_ نمیدونم
سرم رو تو آغوش گرفت و گفت:
_ من میدونم که قبولمون میکنن، حتی بخاطر ما هم نشده به خاطر نوه های تپل مپلشون قبول میکنن!
با خجالت خندیدم و به دونفری که جلو نشسته بودن اشاره کردم و با لحن اعتراضی گفتم:
_ اشکان!
_ جون دلم؟ حقیقته دیگه
تو دلم با شنیدن این حرفاش کیلو کیلو قند آب میکردن و هر لحظه مطمئن تر میشدم که من فقط با اشکان خوشبختم.
_ سپیده؟
_ جانم؟
_ خسته که نشدی؟
_ نه بابا، فقط کِی میرسیم؟
_ نهایت دوساعت دیگه
_ خوبه
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ اشکان یوقت نریم محضر و قبول نکنن که بی اجازه پدرمادر عقدمون کنن؟
_ نه بابا، آشنا سراغ دارم
_ پس نگران نباشم؟
_ اصلا
اشکان تو تهران یه شغل خوب داشت و اینکه حاضر شده بود بیخیال شغلش بشه و با من به شیراز فرار کنه برام خیلی خیلی زیاد ارزش داشت!
مگه کسی که حاضره بخاطرت هرکاری کنه لایق بهترین چیزا نیست؟
هست...واقعا هست
من عاشق اشکانم و اونم عاشق منه، قطعا زندگی قشنگی میسازیم و عشقمون مثل مامان و بابا هیچوقت پیر نمیشه...
۶.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.