پارتBlue butterfll🦋🦋🦋🦋⁴🦋🦋🦋🦋
(راوی ناشناس) « گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود ،....حتما اربابه!
تماس رو وصل کردم ...
+ (ناشناس) « همه چیز آماده اس؟
_ « بله ارباب تک تک دستوراتتون اجرا شده ، چی امر میفرمایید؟
+ « وقت مهمونی گرفتنه!!! حواست باشه که همه از مهمونی لذت ببرن!!!..کسی رو از قلم نندازی انسان احمق!
...پوزخندی زد و تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تماس توی گوشم پیچید ... ؛
میدونستم ارباب از منتظر موندن و آدمای وقت نشناس خوشش نمیاد ، پس وقت رو تلف نکردم و به طرف افرادم که پشت عمارت کیم تکیونگ مستقر شده بودن رفتم ...
تکیونگ « خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها دور هم جمع شدیم 🥰 و اما خب قطعا لیِن تا دقایقی دیگر گل از گلش میشکُفه چون طبق خواسته هه بین برای اینکه بابت نبودمون توی روز های مهم زندگیش ازش عذرخواهی کنیم یه پروانه آبی زیبا برای لیِن گرفتیم که هر موقع به اون نگاه کنه یاد ما بیفته (✪‿✪)
هه بین « نگاهی به تکیونگ کردم و بعد از دیدن چشمکش از لیِن خواستم تا بریم و ادامه بحثمون رو اونجا ادامه بدیم... اول کمی تعجب کرد اما از اونجایی که دختر حرف گوش کنی بود بدون هیچ سوالی راه اتاقش رو در پیش گرفت...
لیِن « از خوشحالی توی پوست خودم نمیگجیدم بعد از مدت ها دوباره دور هم جمع شده بودیم و سرم رو روی پا های مادرم گذاشته بودم و عطر گل رزی که همیشه میداد و عطر مخصوص مامان بود رو وارد ریه هام میکردم که مادر ازم خواست ادامه بحث رو توی اتاق من بدن (๑• . •๑) هان؟ چرا اتاق من؟ درسته توی مغزم کلی علامت سوال درست شده بود اما سوالی نکردم و به سمت اتاقم رفتم... اما تا در اتاقم رو باز کردم با یک فقس مشکی زیبا و دو تا پروانه مواحج شدم (๑˙ー˙๑) خدااااااا جونممممممم چقدررررررر قشنگنننننن ایناااااااااا ♪ \\(^ω^\\ ) و بله همین شد که از خوشحالی چنان جیغی کشیدم که کل خدمه ی عمارت رو بیدار کردم 🙄😶
عکس قفس پروانه ای که به لیِن هدیه دادن 🥰
راوی « لیِن پدر و مادرش رو بغل کرد و بعد از کلی تشکر طبق گفته هه بین که همشون فردا کار دارن شب بخیری به هم گفتن و رفتن خوابیدن... اما همشون خواب بودن؟
لیِن « بعد اینکه مامان و بابا رفتن بخوابن منم رفتم سراغ گوشی و وارد گروه اُسکلان شدم 😐😂👐🏻( خب حالا این گروه اسکلان چیه..... متشکل از شش عضو که عبارتند از «لیِن _ تهیونگ_ کوک _ یونا _ جیمین )
ساعت سه شب بود و موقع انجام عملیات... همه اعضا رو توی اتاق جمع کردم تا عملیات رو براشون توضیح بدم...
خب اینم پارت چهارم..... حمایت کنید پارت های بعدی هم میزارم.... قراره یه فیک عاشقانه... طنز.... ماجراجویی... جنایی ... داشته باشیم...🙆🏻♀️🍓🍫دوستون دارم
تماس رو وصل کردم ...
+ (ناشناس) « همه چیز آماده اس؟
_ « بله ارباب تک تک دستوراتتون اجرا شده ، چی امر میفرمایید؟
+ « وقت مهمونی گرفتنه!!! حواست باشه که همه از مهمونی لذت ببرن!!!..کسی رو از قلم نندازی انسان احمق!
...پوزخندی زد و تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تماس توی گوشم پیچید ... ؛
میدونستم ارباب از منتظر موندن و آدمای وقت نشناس خوشش نمیاد ، پس وقت رو تلف نکردم و به طرف افرادم که پشت عمارت کیم تکیونگ مستقر شده بودن رفتم ...
تکیونگ « خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها دور هم جمع شدیم 🥰 و اما خب قطعا لیِن تا دقایقی دیگر گل از گلش میشکُفه چون طبق خواسته هه بین برای اینکه بابت نبودمون توی روز های مهم زندگیش ازش عذرخواهی کنیم یه پروانه آبی زیبا برای لیِن گرفتیم که هر موقع به اون نگاه کنه یاد ما بیفته (✪‿✪)
هه بین « نگاهی به تکیونگ کردم و بعد از دیدن چشمکش از لیِن خواستم تا بریم و ادامه بحثمون رو اونجا ادامه بدیم... اول کمی تعجب کرد اما از اونجایی که دختر حرف گوش کنی بود بدون هیچ سوالی راه اتاقش رو در پیش گرفت...
لیِن « از خوشحالی توی پوست خودم نمیگجیدم بعد از مدت ها دوباره دور هم جمع شده بودیم و سرم رو روی پا های مادرم گذاشته بودم و عطر گل رزی که همیشه میداد و عطر مخصوص مامان بود رو وارد ریه هام میکردم که مادر ازم خواست ادامه بحث رو توی اتاق من بدن (๑• . •๑) هان؟ چرا اتاق من؟ درسته توی مغزم کلی علامت سوال درست شده بود اما سوالی نکردم و به سمت اتاقم رفتم... اما تا در اتاقم رو باز کردم با یک فقس مشکی زیبا و دو تا پروانه مواحج شدم (๑˙ー˙๑) خدااااااا جونممممممم چقدررررررر قشنگنننننن ایناااااااااا ♪ \\(^ω^\\ ) و بله همین شد که از خوشحالی چنان جیغی کشیدم که کل خدمه ی عمارت رو بیدار کردم 🙄😶
عکس قفس پروانه ای که به لیِن هدیه دادن 🥰
راوی « لیِن پدر و مادرش رو بغل کرد و بعد از کلی تشکر طبق گفته هه بین که همشون فردا کار دارن شب بخیری به هم گفتن و رفتن خوابیدن... اما همشون خواب بودن؟
لیِن « بعد اینکه مامان و بابا رفتن بخوابن منم رفتم سراغ گوشی و وارد گروه اُسکلان شدم 😐😂👐🏻( خب حالا این گروه اسکلان چیه..... متشکل از شش عضو که عبارتند از «لیِن _ تهیونگ_ کوک _ یونا _ جیمین )
ساعت سه شب بود و موقع انجام عملیات... همه اعضا رو توی اتاق جمع کردم تا عملیات رو براشون توضیح بدم...
خب اینم پارت چهارم..... حمایت کنید پارت های بعدی هم میزارم.... قراره یه فیک عاشقانه... طنز.... ماجراجویی... جنایی ... داشته باشیم...🙆🏻♀️🍓🍫دوستون دارم
۳۳.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.