پارت سوم:)
شب شده بود و منم در تلاش بودم که بخوابم ولی یه جورایی غیر ممکن بود
اون چشمای قرمز رنگ ...همش حس می کردم دنبالمن نگاهی به رایدن که پشت به من خوابیده بود کردم معلوم بود سخت تو خوابه
آروم بلند شدم و بی اختیار بازم اونهمه پله رو رفتم پایین تا برسم به اون چشما با این فرق که اینبار گوشیم همراهم بود و فلش لایتش رو روشن کرده بودم که همه جا تاریک نباشه
بازم مغزم هیچ دستوری نمیداد اگه توی نور ترسناک تر می بود چی؟ بدون فکر کردن به هیچ سوالی تا طبقه چهارم رفتم بازم در اتاق باز بود آروم رفتم داخل چیزی معلوم نبود یکمی نور به اطراف گرفتم قفس کوچیکی بود و یکی که به نظر کوچیک میومد داخلش بود دورش هم پتوی نازکی بود
همین که چشمش به نور خورد بازم چشمای ترسناک و قرمزش رو نشونم داد اینبار جیغ خفیفی کشیدم ولی سریع کنترل بدنمو به دست گرفتم و گفتم: س...سل..سلام
هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد که گفتم: ب..ببخشید اومدم ب..بابت صبح معذرت خواهی کنم
بدون مکث گفت: خون بهم میدی؟
با تعجب گفتم: خون میخوای چیکار؟
دهنشو باز کرد که دندونای نیشش معلوم شد جیغی کشیدم که گفت: یا خفه شو و برو یا بهم خون بده
گفتم: ت...تو خوناشامی؟
هوفی کشید وداد زد: اذیتم نکن بوی خونت داره دیونم می کنه..گرسنمهه
با دلسوزی گفتم:بهت غذا نمیدن؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد که رفتم جلو و آستین حریر لباسمو بالا زدم: یکمی بخور من کم خونی دارم لطفاً لطیف باش
پوزخندی زد و بازومو گرفت چشمامو بستم که یهو در صدم ثانیه درد وارد شدن دندوناش توی دستم پیچید
لبمو گاز گرفتم که بازم جیغ نزنم و صدام بالا نره
دیگه داشتم سر گیجه می گرفتم که گفتم: بسه دیگه نمیتونم حالم خوب نیست
آروم دندوناشو کشید بیرون و لیسی به دور دهن زد چشماش دیگه قرمز نبود که هیچ مشکی و کیوت شده بود
با تعجب گفتم: چرا چشمات تغییر رنگ میدن؟
خندید: گرسنم باشه و بوی خون حس کنم قرمز میشه
بازومو گرفت و لیسی به جای دندوناش زد اولش یکم چندشم شد و گفتم: این برای چیه؟
گفت: دندونای ما توی پوست هر آدمی برای همین یکمی آلودس رفته پس اگه از خونت بخورم و لیسش نزنم عفونت می کنه
گفتم: خب مسواک بزن
خندید: توی این قفس حتما؟
یهو خندیدش تموم شد: وایسا چرا دارم با تو حرف می زنم؟
گفتم: مگه چمه؟
گفت: تو زن اون حرامزاده ای پس یکی مثل خودشی
گفتم: اگه رایدن و میگی ما نسبتی باهم نداریم فقط برگه ای باهم ازدواج کردیم
یا ذوق گفت: پس یعنی دوستیم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: میشه همیشه بهم از خونت بدی؟
خندیدم و دستم و بردم داخل قفس و نازش کردم : باشه میدم
خیلی راحت با موجودی که صبح منو ترسونده بود دوست شده بودم
اون چشمای قرمز رنگ ...همش حس می کردم دنبالمن نگاهی به رایدن که پشت به من خوابیده بود کردم معلوم بود سخت تو خوابه
آروم بلند شدم و بی اختیار بازم اونهمه پله رو رفتم پایین تا برسم به اون چشما با این فرق که اینبار گوشیم همراهم بود و فلش لایتش رو روشن کرده بودم که همه جا تاریک نباشه
بازم مغزم هیچ دستوری نمیداد اگه توی نور ترسناک تر می بود چی؟ بدون فکر کردن به هیچ سوالی تا طبقه چهارم رفتم بازم در اتاق باز بود آروم رفتم داخل چیزی معلوم نبود یکمی نور به اطراف گرفتم قفس کوچیکی بود و یکی که به نظر کوچیک میومد داخلش بود دورش هم پتوی نازکی بود
همین که چشمش به نور خورد بازم چشمای ترسناک و قرمزش رو نشونم داد اینبار جیغ خفیفی کشیدم ولی سریع کنترل بدنمو به دست گرفتم و گفتم: س...سل..سلام
هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد که گفتم: ب..ببخشید اومدم ب..بابت صبح معذرت خواهی کنم
بدون مکث گفت: خون بهم میدی؟
با تعجب گفتم: خون میخوای چیکار؟
دهنشو باز کرد که دندونای نیشش معلوم شد جیغی کشیدم که گفت: یا خفه شو و برو یا بهم خون بده
گفتم: ت...تو خوناشامی؟
هوفی کشید وداد زد: اذیتم نکن بوی خونت داره دیونم می کنه..گرسنمهه
با دلسوزی گفتم:بهت غذا نمیدن؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد که رفتم جلو و آستین حریر لباسمو بالا زدم: یکمی بخور من کم خونی دارم لطفاً لطیف باش
پوزخندی زد و بازومو گرفت چشمامو بستم که یهو در صدم ثانیه درد وارد شدن دندوناش توی دستم پیچید
لبمو گاز گرفتم که بازم جیغ نزنم و صدام بالا نره
دیگه داشتم سر گیجه می گرفتم که گفتم: بسه دیگه نمیتونم حالم خوب نیست
آروم دندوناشو کشید بیرون و لیسی به دور دهن زد چشماش دیگه قرمز نبود که هیچ مشکی و کیوت شده بود
با تعجب گفتم: چرا چشمات تغییر رنگ میدن؟
خندید: گرسنم باشه و بوی خون حس کنم قرمز میشه
بازومو گرفت و لیسی به جای دندوناش زد اولش یکم چندشم شد و گفتم: این برای چیه؟
گفت: دندونای ما توی پوست هر آدمی برای همین یکمی آلودس رفته پس اگه از خونت بخورم و لیسش نزنم عفونت می کنه
گفتم: خب مسواک بزن
خندید: توی این قفس حتما؟
یهو خندیدش تموم شد: وایسا چرا دارم با تو حرف می زنم؟
گفتم: مگه چمه؟
گفت: تو زن اون حرامزاده ای پس یکی مثل خودشی
گفتم: اگه رایدن و میگی ما نسبتی باهم نداریم فقط برگه ای باهم ازدواج کردیم
یا ذوق گفت: پس یعنی دوستیم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: میشه همیشه بهم از خونت بدی؟
خندیدم و دستم و بردم داخل قفس و نازش کردم : باشه میدم
خیلی راحت با موجودی که صبح منو ترسونده بود دوست شده بودم
۱۳.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.