پارت ۳✙باید خوب باشی ✙فیک یونگی ✙
(یونگی به خونه برمیگرده، ساعت ها یجا میشینه و به موقعیتش فکر میکنه.... چرا باید اینطور میشد؟؟. اونکه کارش عالیه! ... اما همیشه بدترین تهمتا رو بهش میزنن و اون دیگه توانایی مقابله باهاشون رو نداشت.... بغض گلوشو گرفته بود، آدمی نبود که گریه کنه، نذاشت که اشکش سرازیر شه.... حتی تو این موقعیت.....) ....(یک هفته بعد).... (یه هفته بود با کسی حرف نمیزد... هیت ها قویتر میشدن و کمپانی بجای اینکه اونارو رد کنه یا کارای یونگی رو متوقف کنه، فقط بهش میگفت تا کارش رو ادامه بده.... حتی نمیتونست بره بیرون، چون با هیترا مواجه میشد و بهش توهین میکردن..... افسردگیش چند برابر شده بود، از همون اول روحیه قوی ای نداشت، بعد طلاق پدر و مادرش، رسما تنها زندگی کرد... دیگه زندگی براش خسته کننده و بی معنا بود، افسردگی اخیرش باعث شده بود دیگه هیچی براش مهم نباشه.....) (میخندید، قهقهه میزد، گرچه این خنده با صدای بلند، بیشتر شبیه گریه بود،،،، آروم آروم به دستشو به سمت تیغ تیز و بُرَنده برد، بغض گلوشو گرفته بود.... از اینکه هیچکس نیست که وجود نداشتن کسی به نام مین یونگی براش مهم باشه، یعنی انقد باید تنها میبود؟ حتی تو این لحظه ؟ هیچ کس نباید نگرانش میشد؟) (چشماش رو بست، یه نفس عمیق کشید و بعد...
۱۱.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.