عشق بی پایان ( پارت 9)
_ : پس همین مدرسه میریم
%: باشه ،میریم همین مدرسه
_ : به نظرم تو این یونیفرم خیلی خوشگل بشی، حالا بیا بریم خونه
%:خونه ی تو؟
_ : اوهوم، تو فعلا توی خونه من موندگاری لیا خانم
%: نه خیر، دیگه چجوری مامانمو راضی کنم که بمونم خوته ی تو
_ : دیگه من نمیدونم، یه کاری بکن
%: نمیتونم، تازه من اولین بارم بود که خونه ی دوستام میرفتن... که با اومدن به خونه ی تو این فرصت طلایی رو از دست دادم 😒
_ : مگه من چمه؟ تازه باید از خدات باشه که بیای خونه ی من
%: اصلا هرچی...... من نمیخوام بیام
و جونگ کوک هی میومد جلو و من میرفتم عقب که خوردم به دیوار، آروم توی گوشم گفت
_ : تو روی حرف دوست پسرت حرف نمیزنی
%: هی چیکار میکنی
_ : کاری که همیشه میخواستم توی زندگیم با یکی انجام بدم ولی
%: دیگه ادامه نده، نکنه تو باور کردی که دوس پسر منی؟
_ : شایدم آره ولی تو هم باور کردی دوس دختر منی، اینجا جای مناسبی نیست، ادامش توی خونه 🤤
%: خیلی منحرفی
_ : تو منحرفی که داشتی در مورد این چیزا حرف میزدی
%: هی....
_ : بسه دیگه بیا بریم خونه
%: ولی...
_ : اه، من حرفی که میزنم و سه بار تکرار نمیکنم
%: ب.. باشه
و سوار ماشین شدیم و توی ماشین حرف میزدیم
%: کوک... برای چی خواهرت مرد؟
_ : اون خواهر واقعی من نبود، دختر زن بابام بود، زن بابام زنی بود که میخواست اموال پدرمو برای خودش کنه... از اونجایی که من پسر بودم، تمام اموال پدرم به من میرسید و زن بابام ترسید و خواست منو بکشه، ولی از اونجایی که من با دخترش صمیمی بودم.. دخترش موقعی که میخواست منو بکشه به جای من پرید و به جای من اون از بین رفت. حالا فهمیدی؟
%: آهان، ولی چرا زن بابات الان انقد مهربونه؟
_ : وقتی فهمید دیگه کسیو نداره که اموال پدرم به اسمش بشه باهام مهربون شده.... ولی همش الکیه
%: آخی ناراحت نباش
_ : نیستم.... چون وقتی مادر یه نفر انقد طمع کار باشه، دخترش هم همینجوری میشه
%: عکس از خواهرت نداری؟
_ : چرا بذار برسیم بهت نشون میدم
بعد از نیم ساعت رسیدن عمارت کوک
_ : بیا لیا میخوام بهت عکسو نشون بدم
%: باشه
وقتی جونگ کوک عکس اون دخترو نشون داد، چشام چارتا شد.... اون.....
جدیدا چرا جاهای بد کات میکنم؟ 🤔
اشکال نداره تو خماری بمونید تا پارت بعد 😉
%: باشه ،میریم همین مدرسه
_ : به نظرم تو این یونیفرم خیلی خوشگل بشی، حالا بیا بریم خونه
%:خونه ی تو؟
_ : اوهوم، تو فعلا توی خونه من موندگاری لیا خانم
%: نه خیر، دیگه چجوری مامانمو راضی کنم که بمونم خوته ی تو
_ : دیگه من نمیدونم، یه کاری بکن
%: نمیتونم، تازه من اولین بارم بود که خونه ی دوستام میرفتن... که با اومدن به خونه ی تو این فرصت طلایی رو از دست دادم 😒
_ : مگه من چمه؟ تازه باید از خدات باشه که بیای خونه ی من
%: اصلا هرچی...... من نمیخوام بیام
و جونگ کوک هی میومد جلو و من میرفتم عقب که خوردم به دیوار، آروم توی گوشم گفت
_ : تو روی حرف دوست پسرت حرف نمیزنی
%: هی چیکار میکنی
_ : کاری که همیشه میخواستم توی زندگیم با یکی انجام بدم ولی
%: دیگه ادامه نده، نکنه تو باور کردی که دوس پسر منی؟
_ : شایدم آره ولی تو هم باور کردی دوس دختر منی، اینجا جای مناسبی نیست، ادامش توی خونه 🤤
%: خیلی منحرفی
_ : تو منحرفی که داشتی در مورد این چیزا حرف میزدی
%: هی....
_ : بسه دیگه بیا بریم خونه
%: ولی...
_ : اه، من حرفی که میزنم و سه بار تکرار نمیکنم
%: ب.. باشه
و سوار ماشین شدیم و توی ماشین حرف میزدیم
%: کوک... برای چی خواهرت مرد؟
_ : اون خواهر واقعی من نبود، دختر زن بابام بود، زن بابام زنی بود که میخواست اموال پدرمو برای خودش کنه... از اونجایی که من پسر بودم، تمام اموال پدرم به من میرسید و زن بابام ترسید و خواست منو بکشه، ولی از اونجایی که من با دخترش صمیمی بودم.. دخترش موقعی که میخواست منو بکشه به جای من پرید و به جای من اون از بین رفت. حالا فهمیدی؟
%: آهان، ولی چرا زن بابات الان انقد مهربونه؟
_ : وقتی فهمید دیگه کسیو نداره که اموال پدرم به اسمش بشه باهام مهربون شده.... ولی همش الکیه
%: آخی ناراحت نباش
_ : نیستم.... چون وقتی مادر یه نفر انقد طمع کار باشه، دخترش هم همینجوری میشه
%: عکس از خواهرت نداری؟
_ : چرا بذار برسیم بهت نشون میدم
بعد از نیم ساعت رسیدن عمارت کوک
_ : بیا لیا میخوام بهت عکسو نشون بدم
%: باشه
وقتی جونگ کوک عکس اون دخترو نشون داد، چشام چارتا شد.... اون.....
جدیدا چرا جاهای بد کات میکنم؟ 🤔
اشکال نداره تو خماری بمونید تا پارت بعد 😉
۴۷.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.