ندیمه عمارت p:⁹⁴
از خنده اشک تو چشام جمع شده بود و اونم خیره صورت شاد و شنگولم بود و لبخند محوی روی صورتش !..انگار به کل یادم رفته بود واسه چی اینجام و نباید با این ادم حتی حرف بزنم!...اخم ریزی از این بی حواسی روی پیشونیم نشست..دنبال دلیل برای سرزنش نکردن خودم بودم که با حس خیس شدن دست و زمین نگاهمو به اسمون دادم...قطر قطر و نم نم شروع به باریدن میکرد....دستمو بالای صورتم چتر کردم ...
تهیونگ:بریم داخل...الان شدید میشه..
نگاهش کردم دوتا دستاشو بالای سرش نگه داشته بود و منتظر بهم نگاه میکرد...حس راحتی که خودم ایجاد کردم و حالا دوباره چطور از بین ببرم!..نگاهمون بین درختا چرخوندم و با لحن خشکی گفتم: نمیخوام...میخوام راه برم...
تهیونگ:داره بارون میاد!
ا/ت:خب بیاد...
نگاهی بهم کرد و سمت عمارت دوید... چه بهتر ..حال میکنم تنهایی زیر بارون قدم بزنم...اصلا ای کاش پلیورتم میبردی...ولی بدجور خراب کردم...حرصی لبمو گاز گرفتم و چشمم به استخر گوشخ باغ افتاد به سمتش حرکت کردم...صدای بارون وقتی به اب استخر برخورد میکرد خیلی قشنگ بود...لبه استخر وایستاده بودم و خیره به ذره های ابی که به سمت بالا برمیگشتن شدم...با دیدن سایه شئی بزرگ بالا سرم وحشت زده به عقب برگشتم و نفهمیدم پامو دقیقا کجا فرود میارم...همین باعث شد به سمت اب مایل بشم اما قبل از اینکه بخوام با تمام قوا داخل اب بیوفتم دستم گرفته شد با فشار سمت چمن اها پرت شدم و برعکس کسی که دستمو گرفته بود با فشار زیاد سمت استخر اب افتاد....با چشمای وحشت زده خیره به اب استخر که پخش شده بود شدم...از جام پاشدم و به سرعت سمت اب رفتم و به ثانیه نکشید سرش از اب بیرون اومد...با دیدن تهیونگ داخل اب هین بلندی کشیدم و دستم ناخداگاه روی لبم قرار گرفت....صورتشو با دست پاک کرد و موهاشو بالا داد... نگاهشو سریع دور استخر انداخت و با دیدن من انگار خیالش راه شده باشه با چهره ای ترکیبی از خشم و نگرانی قر زد :کنار استخر چیکار میکنی؟
با چشمای گرد شده ناباور نگاهش کردم و توی شوک بودم هنوز...اتفاقی که در عرض چند ثانیه افتاده بود و هنوز هضم نکرده بود...دستام از جلوی دهنم سر خورد و همون لحظه صدای بلند خندم توی باغ پخش شد...بلند بلند میخندیدم و کنترل کردنم محال بود!.... برعکس من اون انگار عصاب نداشت...همین خندم و بیشتر میکرد ...اصلا نگاش میکردم میترکیدم از خنده....از اب اومد بیرون و همونطور با دل پر نگام میکرد اما حرفی برای گفتن نداشت...اشک از چشمام پایین میریخت و من با خنده پاکشون میکردم...زیر اون بارون شدید منم خیس اب شده بود...سعی داشتم خندم و کنترل کنم برای همین لبامو به هم فشار میدادم...اما از بغلم که رد شد دوباره وا رفتمو همونجا نشستم از خنده...به یه دقه نکشید که سایشو جلو دیدم ...با دندون لبمو نگه داشتم و سر بالا گرفتم...چتری که اورده بود و سمتم گرفت... نگاهی به خودم کردم و با صدایی که میلرزید برای خنده گفتم: فک نکنم به دردم بخوره..
اما سمج وایستاده بود بالا سرم...منم دیدم اوضاع خرابه..دنیا خوب باهاش تا نکرده گفتم رو مخ نباشم..پاشدم و اهمی کردم...چترو از دستش گرفت و خود خواهانه بالای سر خودم گرفتم...همچنان منتظر نگاهم میکرد که با چشم و ابرو گفتم دیگ چیه؟...منظورمو گرفت و اونم با چشمش به عمارت اشاره زد..نظر بدی نبود...خیس خالی بودم...اگه میموندم سرما خوردگی حتما رو شاخم بود...سمت خونه حرکت کردم و اونم کنار دستم.....چشمم که بهش میافتاد لحظه تو اب پرت شدنش تو مغزم پخش میشد..با دندون محکم لپم گاز میگرفتم و تلاشم این بود نگاش نکنم...
...(تهیونگ)
جلو تر از من وارد سالن شد و منم پشت سرش...به پله ها که رسید برگشت سمتم...چتری که جلوی در بسته بود و سمتم گرفت و همنطور که نگاهش به در و دیوار بود..ممنونی زیر لب زمزمه کرد...دلیل نگا نکردنشو میدونستم و همین بس بود... شیطنت توی وجودش به دلم میشست...چتر و ازش گرفتم که سریع برگشت و از پله ها اروم بالا رفت...نیشم باز شده بود امیدوار بودم کسی متوجه اش نشده باشه...به سمت اتاق جدیدم حرکت کردم چتر و به یکی از خدمتکارا و دادم و قبل از رفتنش گفتم:مطمئن شو دمای خونه چند درجه بالا بره..
تهیونگ:بریم داخل...الان شدید میشه..
نگاهش کردم دوتا دستاشو بالای سرش نگه داشته بود و منتظر بهم نگاه میکرد...حس راحتی که خودم ایجاد کردم و حالا دوباره چطور از بین ببرم!..نگاهمون بین درختا چرخوندم و با لحن خشکی گفتم: نمیخوام...میخوام راه برم...
تهیونگ:داره بارون میاد!
ا/ت:خب بیاد...
نگاهی بهم کرد و سمت عمارت دوید... چه بهتر ..حال میکنم تنهایی زیر بارون قدم بزنم...اصلا ای کاش پلیورتم میبردی...ولی بدجور خراب کردم...حرصی لبمو گاز گرفتم و چشمم به استخر گوشخ باغ افتاد به سمتش حرکت کردم...صدای بارون وقتی به اب استخر برخورد میکرد خیلی قشنگ بود...لبه استخر وایستاده بودم و خیره به ذره های ابی که به سمت بالا برمیگشتن شدم...با دیدن سایه شئی بزرگ بالا سرم وحشت زده به عقب برگشتم و نفهمیدم پامو دقیقا کجا فرود میارم...همین باعث شد به سمت اب مایل بشم اما قبل از اینکه بخوام با تمام قوا داخل اب بیوفتم دستم گرفته شد با فشار سمت چمن اها پرت شدم و برعکس کسی که دستمو گرفته بود با فشار زیاد سمت استخر اب افتاد....با چشمای وحشت زده خیره به اب استخر که پخش شده بود شدم...از جام پاشدم و به سرعت سمت اب رفتم و به ثانیه نکشید سرش از اب بیرون اومد...با دیدن تهیونگ داخل اب هین بلندی کشیدم و دستم ناخداگاه روی لبم قرار گرفت....صورتشو با دست پاک کرد و موهاشو بالا داد... نگاهشو سریع دور استخر انداخت و با دیدن من انگار خیالش راه شده باشه با چهره ای ترکیبی از خشم و نگرانی قر زد :کنار استخر چیکار میکنی؟
با چشمای گرد شده ناباور نگاهش کردم و توی شوک بودم هنوز...اتفاقی که در عرض چند ثانیه افتاده بود و هنوز هضم نکرده بود...دستام از جلوی دهنم سر خورد و همون لحظه صدای بلند خندم توی باغ پخش شد...بلند بلند میخندیدم و کنترل کردنم محال بود!.... برعکس من اون انگار عصاب نداشت...همین خندم و بیشتر میکرد ...اصلا نگاش میکردم میترکیدم از خنده....از اب اومد بیرون و همونطور با دل پر نگام میکرد اما حرفی برای گفتن نداشت...اشک از چشمام پایین میریخت و من با خنده پاکشون میکردم...زیر اون بارون شدید منم خیس اب شده بود...سعی داشتم خندم و کنترل کنم برای همین لبامو به هم فشار میدادم...اما از بغلم که رد شد دوباره وا رفتمو همونجا نشستم از خنده...به یه دقه نکشید که سایشو جلو دیدم ...با دندون لبمو نگه داشتم و سر بالا گرفتم...چتری که اورده بود و سمتم گرفت... نگاهی به خودم کردم و با صدایی که میلرزید برای خنده گفتم: فک نکنم به دردم بخوره..
اما سمج وایستاده بود بالا سرم...منم دیدم اوضاع خرابه..دنیا خوب باهاش تا نکرده گفتم رو مخ نباشم..پاشدم و اهمی کردم...چترو از دستش گرفت و خود خواهانه بالای سر خودم گرفتم...همچنان منتظر نگاهم میکرد که با چشم و ابرو گفتم دیگ چیه؟...منظورمو گرفت و اونم با چشمش به عمارت اشاره زد..نظر بدی نبود...خیس خالی بودم...اگه میموندم سرما خوردگی حتما رو شاخم بود...سمت خونه حرکت کردم و اونم کنار دستم.....چشمم که بهش میافتاد لحظه تو اب پرت شدنش تو مغزم پخش میشد..با دندون محکم لپم گاز میگرفتم و تلاشم این بود نگاش نکنم...
...(تهیونگ)
جلو تر از من وارد سالن شد و منم پشت سرش...به پله ها که رسید برگشت سمتم...چتری که جلوی در بسته بود و سمتم گرفت و همنطور که نگاهش به در و دیوار بود..ممنونی زیر لب زمزمه کرد...دلیل نگا نکردنشو میدونستم و همین بس بود... شیطنت توی وجودش به دلم میشست...چتر و ازش گرفتم که سریع برگشت و از پله ها اروم بالا رفت...نیشم باز شده بود امیدوار بودم کسی متوجه اش نشده باشه...به سمت اتاق جدیدم حرکت کردم چتر و به یکی از خدمتکارا و دادم و قبل از رفتنش گفتم:مطمئن شو دمای خونه چند درجه بالا بره..
۱۲.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.