Maybe the past p46
عصبی صداش توی کل عمارت پیچید
" واقعا انقدر واست بی ارزشه ؟"* عربده *jk
دست دختره رو کشید و بیرون عمارت انداخت
" گورتو گم کن "jk
. . . . فلش بک . . . .
" تا حالا امتحانش کردی؟" namjoon
جئون با تعجب بهش نگاه کرد
" مثلا وانمود یه دختری توی زندگیته ، اگه دوست داشته باشه حسودی میکنه و راهتون ادامه داره ، اما اگه چیزی نبود این پروانه رو ولش کن بره جئون ، حقش این نیست توی قفس خفه بشه "namjoon
_حال_
عصبی شیشه مشروب رو سر کشید و محکم روی زمین کوبید
یعنی قرار بود رهاش کنه ؟ این همه دنبالش گشت
'نه نه مال منه نمیزارم بره '
سمت پله ها رفت اولی ، دومی ، سومی تا اینکه چهارمی رو افتاد
انقدر عصبانی و سردرگم بود که اشکش داشت التماس میکرد بیاد پایین...
_ صبح _ * پایان داستان *
نور خورشید از پشت شیشه اتاق رو روشن میکرد
با خوردن نور به چشماش خواب به کل یادش رفت و با مالیدن چشماش از روی تخت بلند شد
با دیدن جئون که در حال اشپزیه متعجب رو به روش ایستاد
" صبح بخیر ، بشین صبحونه رو آماده کردم بخور باید باهات حرف بزنم "jk
گیج آبرویی بالا انداخت
" دختره رفته ؟"a,t
همون طور که پیش بندش رو باز میکرد گفت:
" من و اون کاری با هم نداشتیم ، فقط میخواستم امتحانت کنم وگرنه توی زندگی من خطا برای بار دوم وجود نداره "jk
روی صندلی نشست و کمی از بشقاب جلوش خورد
" اون چمدونا چیه ؟"a,t
نگاهی به چشماش انداخت ، شاید بار آخر بود که این زیبایی ها را میدید ، گفت:
" مال توئن"jk
" واقعا انقدر واست بی ارزشه ؟"* عربده *jk
دست دختره رو کشید و بیرون عمارت انداخت
" گورتو گم کن "jk
. . . . فلش بک . . . .
" تا حالا امتحانش کردی؟" namjoon
جئون با تعجب بهش نگاه کرد
" مثلا وانمود یه دختری توی زندگیته ، اگه دوست داشته باشه حسودی میکنه و راهتون ادامه داره ، اما اگه چیزی نبود این پروانه رو ولش کن بره جئون ، حقش این نیست توی قفس خفه بشه "namjoon
_حال_
عصبی شیشه مشروب رو سر کشید و محکم روی زمین کوبید
یعنی قرار بود رهاش کنه ؟ این همه دنبالش گشت
'نه نه مال منه نمیزارم بره '
سمت پله ها رفت اولی ، دومی ، سومی تا اینکه چهارمی رو افتاد
انقدر عصبانی و سردرگم بود که اشکش داشت التماس میکرد بیاد پایین...
_ صبح _ * پایان داستان *
نور خورشید از پشت شیشه اتاق رو روشن میکرد
با خوردن نور به چشماش خواب به کل یادش رفت و با مالیدن چشماش از روی تخت بلند شد
با دیدن جئون که در حال اشپزیه متعجب رو به روش ایستاد
" صبح بخیر ، بشین صبحونه رو آماده کردم بخور باید باهات حرف بزنم "jk
گیج آبرویی بالا انداخت
" دختره رفته ؟"a,t
همون طور که پیش بندش رو باز میکرد گفت:
" من و اون کاری با هم نداشتیم ، فقط میخواستم امتحانت کنم وگرنه توی زندگی من خطا برای بار دوم وجود نداره "jk
روی صندلی نشست و کمی از بشقاب جلوش خورد
" اون چمدونا چیه ؟"a,t
نگاهی به چشماش انداخت ، شاید بار آخر بود که این زیبایی ها را میدید ، گفت:
" مال توئن"jk
۲۴.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.