فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۶
...................................................................
«راوی»
ناخن های انگشتش رو توی گوشت دستش فرو میبرد طوری که خون مردگی های روی دستش کاملآ واضح بود...و این خونمردگیها هم از چشم تهیونگ دور نموند.
تهیونگ: خوبی؟
یونا:......
تهیونگ:یونا؟
یونا: بله؟
تهیونگ: دختر کجایی...سه ساعت دارم صدات میکنم...چرا جواب نمیدی؟
یونا: ببخشید...توی فکر بودم...متوجه نشدم چی گفتی...اما خوبم نگران نباش.
تهیونگ: بسه دیگه!...چقدر استرس داری...نگاه کن چه بلایی سره دستات آوردی...یکم آروم باش...مگه قراره چی بشه.
نفسش رو پر حرارت و با استرس بیرون داد طوری که تهیونگ متوجه نشه گفت:
یونا: خیلی چیزا قراره اتفاق بیوفته که تو انتظارش رو نداری!
تهیونگ: بهتره یکم خودتو آماده کنی...آخه کم کم داریم میرسیم.
یونا: کاش هیچوقت نرسیم!
تهیونگ: چی؟!
دستپاچه شد و نمیدونست چه جوابی بده:
یونا: خب...خب...تهیونگ...درکم کن دیگه...خیلی استرس دارم...نمیخوام اتفاقی بیوفته.
تهیونگ: خواهشاً استرس نداشته باش...قرار نیست که شق القمر راه بیوفته( چرا اتفاقاً قراره راه بیوفته 😂🥲)
...................................................................
همه رسیده بودن!...ماشین به ماشین صف کشیده بودن...وقتی پیاده شدن متوجه شدن که خیلی ها هم دارن وارد اون کلاب میشن!
تهیونگ اول از همه جلو رفت و به دوتا بادیگارد جلوی در خیره شد و بلیط خودش رو نشون داد.
بقیه هم برای تقلید از تهیونگ بلیط هاشون رو نشون دادن که یکی از بادیگارد ها گفت:
بادیگارد: پس مهمون های ویژه شما هستید!...آخه بلیط وی آی پی دارید...
تهیونگ فقط برای تأیید سر تکون داد.
یکی از بادیگاردا یه جعبه برداشت و جلوشون گرفت و گفت:
بادیگارد: لطفاً گوشی هاتون رو وارد این جعبه کنید و بعد به سمت داخل حرکت کنید!
میون: ببخشید ولی چرا باید گوشی هامون رو بزاریم داخل این جعبه؟!
بادیگارد: متاسفم خانم...اما اینجوری به ما دستور دادن.
تهیونگ اول از همه قدم برداشت و گوشیش رو داخل جعبه انداخت.
و بدون هیچ تردیدی وارد کلاب شد!
بقیه هم یکی یکی گوشی هارو توی جعبه میزاشتن و وارد میشدن.
راهرویی عجیب!...انواع اقسام پوستر های موسیقی...تابلو های متفاوت...صدای موزیک هم که تمام فضا رو پر کرده بود.
کم کم وارد شدن...انگاری اون فرد... واقعاً اونارو به یه پارتی دعوت کرده یا همش برنامه ریزی شده اس؟!
چرا همه مشکی پوشیدن؟!
فقط و فقط نگاهشون به در و دیوار بود و اتفاقاتی که داره میوفته دور از باورشون بود.
نکنه واقعاً این بازی مسخرشون کرده!؟
میشا: اینجا دیگه چجور جایی؟...بابا پشمام ریخت.
میون که همینجوری داشت اینور و اونور سرک میکشید گفت:
میون: چقدر تم عجیبی داره...ولی چرا همه لباس مشکی پوشیدن؟
جیمین به سمت یکی از دخترایی که اونجا در حال خوشگذرونی بودن رفت و گفت:
جیمین: ببخشید...ولی میدونید چرا همه لباس مشکی پوشیدن.
دختره: نه....واقعا نمیدونم اما دلیل خاصی نداره!...هر روز اینجا پارتی داریم...هر روز با تم های مختلف پارتی میگیرن!
جیمین: باشه ممنون.
رفت سمت بچه ها و تمام چیزایی که دختره بهش گفته بود رو به بقیه گفت.
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: بیاید بریم یه جا بشینیم...معلومه یه نفر بازی کردن رو دوست داره!
هیچکس متوجه منظور تهیونگ نشد ولی بهش توجه نکردن و به سمت یه میز حرکت کردن...و رفتن نشستن.
...................................................................
تقریباً بیست دقیقه ای میشد که اینجا نشسته بودن...از جو سنگین بینشون واقعا خسته بودن که با صدایی عجیب که از بلند گوی کلاب پخش شد...همونجا متعجب موندن!
ادامه دارد........
بابت این که کم بود عذر میخوام.... شرایط زیاد مساعدی ندارم...اما قول میدم برای پارت بعد زیاد دیر نکنم^^^^
«راوی»
ناخن های انگشتش رو توی گوشت دستش فرو میبرد طوری که خون مردگی های روی دستش کاملآ واضح بود...و این خونمردگیها هم از چشم تهیونگ دور نموند.
تهیونگ: خوبی؟
یونا:......
تهیونگ:یونا؟
یونا: بله؟
تهیونگ: دختر کجایی...سه ساعت دارم صدات میکنم...چرا جواب نمیدی؟
یونا: ببخشید...توی فکر بودم...متوجه نشدم چی گفتی...اما خوبم نگران نباش.
تهیونگ: بسه دیگه!...چقدر استرس داری...نگاه کن چه بلایی سره دستات آوردی...یکم آروم باش...مگه قراره چی بشه.
نفسش رو پر حرارت و با استرس بیرون داد طوری که تهیونگ متوجه نشه گفت:
یونا: خیلی چیزا قراره اتفاق بیوفته که تو انتظارش رو نداری!
تهیونگ: بهتره یکم خودتو آماده کنی...آخه کم کم داریم میرسیم.
یونا: کاش هیچوقت نرسیم!
تهیونگ: چی؟!
دستپاچه شد و نمیدونست چه جوابی بده:
یونا: خب...خب...تهیونگ...درکم کن دیگه...خیلی استرس دارم...نمیخوام اتفاقی بیوفته.
تهیونگ: خواهشاً استرس نداشته باش...قرار نیست که شق القمر راه بیوفته( چرا اتفاقاً قراره راه بیوفته 😂🥲)
...................................................................
همه رسیده بودن!...ماشین به ماشین صف کشیده بودن...وقتی پیاده شدن متوجه شدن که خیلی ها هم دارن وارد اون کلاب میشن!
تهیونگ اول از همه جلو رفت و به دوتا بادیگارد جلوی در خیره شد و بلیط خودش رو نشون داد.
بقیه هم برای تقلید از تهیونگ بلیط هاشون رو نشون دادن که یکی از بادیگارد ها گفت:
بادیگارد: پس مهمون های ویژه شما هستید!...آخه بلیط وی آی پی دارید...
تهیونگ فقط برای تأیید سر تکون داد.
یکی از بادیگاردا یه جعبه برداشت و جلوشون گرفت و گفت:
بادیگارد: لطفاً گوشی هاتون رو وارد این جعبه کنید و بعد به سمت داخل حرکت کنید!
میون: ببخشید ولی چرا باید گوشی هامون رو بزاریم داخل این جعبه؟!
بادیگارد: متاسفم خانم...اما اینجوری به ما دستور دادن.
تهیونگ اول از همه قدم برداشت و گوشیش رو داخل جعبه انداخت.
و بدون هیچ تردیدی وارد کلاب شد!
بقیه هم یکی یکی گوشی هارو توی جعبه میزاشتن و وارد میشدن.
راهرویی عجیب!...انواع اقسام پوستر های موسیقی...تابلو های متفاوت...صدای موزیک هم که تمام فضا رو پر کرده بود.
کم کم وارد شدن...انگاری اون فرد... واقعاً اونارو به یه پارتی دعوت کرده یا همش برنامه ریزی شده اس؟!
چرا همه مشکی پوشیدن؟!
فقط و فقط نگاهشون به در و دیوار بود و اتفاقاتی که داره میوفته دور از باورشون بود.
نکنه واقعاً این بازی مسخرشون کرده!؟
میشا: اینجا دیگه چجور جایی؟...بابا پشمام ریخت.
میون که همینجوری داشت اینور و اونور سرک میکشید گفت:
میون: چقدر تم عجیبی داره...ولی چرا همه لباس مشکی پوشیدن؟
جیمین به سمت یکی از دخترایی که اونجا در حال خوشگذرونی بودن رفت و گفت:
جیمین: ببخشید...ولی میدونید چرا همه لباس مشکی پوشیدن.
دختره: نه....واقعا نمیدونم اما دلیل خاصی نداره!...هر روز اینجا پارتی داریم...هر روز با تم های مختلف پارتی میگیرن!
جیمین: باشه ممنون.
رفت سمت بچه ها و تمام چیزایی که دختره بهش گفته بود رو به بقیه گفت.
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: بیاید بریم یه جا بشینیم...معلومه یه نفر بازی کردن رو دوست داره!
هیچکس متوجه منظور تهیونگ نشد ولی بهش توجه نکردن و به سمت یه میز حرکت کردن...و رفتن نشستن.
...................................................................
تقریباً بیست دقیقه ای میشد که اینجا نشسته بودن...از جو سنگین بینشون واقعا خسته بودن که با صدایی عجیب که از بلند گوی کلاب پخش شد...همونجا متعجب موندن!
ادامه دارد........
بابت این که کم بود عذر میخوام.... شرایط زیاد مساعدی ندارم...اما قول میدم برای پارت بعد زیاد دیر نکنم^^^^
۵.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.